جزء از کل
درباره نویسنده استیو تولتز:
استیو تولتز (Steve Toltz) نویسنده کتاب جزء از کل، (زادهٔ ۱۹۷۲ در سیدنی)، رماننویس استرالیایی و نویسندهٔ رمانهای «جزء از کُل» و «ریگ روان» است. وی در دبیرستان کیلارا مشغول تحصیل شد و از دانشگاه نیوکاسل به سال ۱۹۹۴ فارق تحصیل گردید، پیش از اشتغالش به ادبیات در منترال، ونکور، نیویورک سیتی، بارسلونا و پاریس طیف وسیعی از مشاغل همچون فیلمبردار، بازاریاب، نگهبان، گارگاه خصوصی، معلم انگلیسی و فیلمنامهنویسی را تجربه کرد. وی در سال ۲۰۰۵ با زنی نقاش و استرالیایی فرانسوی ازدواج کرد[۱] و در سال ۲۰۱۲ اولین فرزندش که یک پسر بود متولد شد.
تولتز نخستین رمانش جزء از کل را در سال ۲۰۰۸ منتشر کرد که با استقبال زیادی روبهرو شد و همان سال نامزد جایزه بوکر شد که کمتر برای نویسندهای که کار اولش را نوشته پیش میآید. با وجود مدتزمان کوتاهی که از چاپش گذشته، اکنون به عنوان یکی از بزرگترین رمانهای تاریخ استرالیا مطرح است. این رمان تم فلسفی دارد و در بخشهایی درگیر ماجراهای پلیسی هم میشود، به شدت پرشاخ و برگ است و البته بسیار فلسفی و پر از اتفاقها و داستانهای تازه در صفحاتش. رمان «ریگ روان» نیز که در سال ۲۰۱۵ منتشر شدهاست همانند «جزء از کل»، بهره گرفته از زمینههای فلسفهای در دل داستانهای اجتماعی است.
درباره کتاب جزء از کل:
اِینت ایت کول نیوز: «جزء از کل کاری کرده که بیشتر نویسندهها تا پایان عمرشان هم قادر به انجامش نیستند… اکتشافی بیاندازه اعتیادآور در اعماق روح انسان و شاید یکی از درخشانترین و طنزآمیزترین رمانهای پستمدرن»
پیمان خاکسار: «خواندن جزء از کل تجربهای غریب و منحصربهفرد است. در هر صفحهاش جملهای وجود دارد که میتوانید نقلش کنید. کاوشی است ژرف در اعماق روح انسان و ماهیت تمدن. سفر در دنیایی است که نمونهاش را کمتر دیدهاید. رمانی عمیق و پرماجرا و فلسفی که ماهها اسیرتان میکند. بهنظرم تمام تعاریفی که از کتاب شده نابسندهاند.»
«مارتین» و «تری» دو برادر از یک خانوادهی معمولی استرالیایی هستند که در ابتدا شبیه به همهی مردم عادی زندگی میکنند ولی پس از مدتی «تری» به یکی از محبوبترین شخصیتهای ورزشی استرالیا تبدیل میشود و تمام مردم را تحت تأثیر خود قرار میدهد. او باوجود آنکه قهرمان مردمش میشود ولی زندگیاش با یکی از زندانیهای تبهکار استرالیایی گره میخورد و راهی زندان میشود. «مارتین»، برادر او پس از سوزاندن کل شهر در حالی که در این فکر است برادرش در سلول انفرادی تاریک زندان شهر در حال سوختن است و او را برای همیشه ازدستداده است خانه خود را ترک میکند و با فصل جدیدی از زندگی در پاریس روبهرو میشود.
«مارتین دین» شخصیت متفکر و عجیب داستان «جزء از کل» در هرلحظه از این داستان در حال کنکاش و واکاوی شخصیت خود و دیگران است. او ذهنی مملو از سؤال دارد و همواره با خود درگیر است و همیشه به دنبال این است که چرا انسان به وجود آمده است و درنهایت سرنوشت او چیست؟ او باوجود تمام این اندیشههای بیپاسخ، در جوانی در شهر پاریس با موجودی به نام «جاسپر دین»، پسرش روبهرو میشود و خود را در مقام تربیت و تعلیم یک بشر دیگر میبیند. زندگی این پدر و پسر که شبیه به خطی موازی است داستان پرکشش «جزء از کل» را شکل میدهد.
قسمتی از کتاب جزء از کل:
جنون مسری نیست، هر چند تاریخ بشریت پر است از قصههای دیوانگی جمعی ــ مثل زمانی که در دنیای غرب همه بدون جوراب کفش ورنی سفید میپوشیدند ــ ولی به محض اینکه تری رفت دیوانهخانه، خانهٔ ما هم تبدیل شد به ماتمکدهای تاریک. پدرم یک هفته بعد سر عقل آمد و هر چه در توان داشت انجام داد تا تری را از تیمارستان بیرون بیاورد، ولی تازه فهمید وقتی کسی را بهزور راهی رواندرمانی اجباری میکنی، مسئولان امر به اندازهٔ پولی که از دولت برای این کار میگیرند جدیاند. به برادر کوچکم انگ زده بودند برای خودش و بقیه مضر است ــ منظورشان از بقیه، کارکنان تیمارستان بود که تری چندبار برای فرار باهاشان درگیر شده بود.
پدرم برای دادگاههای مختلف عریضه نوشت و با خیلی از وکلا مشورت کرد ولی بالاخره فهمید پسرش را در کلافی از نوارچسب سرخ از دست داده۹. قفل کرد. بنابراین شروع کرد نوشیدن، هر روز بیشتر از دیروز، من و مادرم تمام تلاشمان را میکردیم روند سقوطش را کمی آهسته کنیم ــ هر چند خودت میدانی که نمیشود جلو یک پدر الکلی را با این حرف که باباجان این کارت خیلی کلیشهایست گرفت. در یک ماهی که از حبس تری گذشت پدرم دوبار قاطی کرد و مادرم را انداخت زمین و کتک زد، ولی دیگر نه میشد بهراحتی نقش «همسر کتکزن» را از او گرفت و نه میشد مادرم را متقاعد کرد از خانه فرار کند، چون دچار سندروم «زن کتکخورده» شده بود. دیگر کار از کار گذشته بود.
مادرم هم درست مثل پدرم بین جنون و غم در نوسان بود. چند شب بعد از اینکه تری را بردند، داشتم میرفتم بخوابم که بلند گفتم «شاید دیگه دندونام رو مسواک نزنم. چرا باید بزنم؟ گور بابای دندون. حالم از دندونام بههم میخوره. حالم از دندونای بقیه بههم میخوره. دندونا یه بارِ اضافیان و دیگه حوصله ندارم هر شب عین جواهرات سلطنتی برقشون بندازم.» وقتی مسواکم را با نفرت پرت کردم بیرونِ دستشویی سایهای شکیل دیدم. به سایه گفتم «کیه؟» مادرم آمد تو و پشتم ایستاد. همدیگر را از آینه نگاه کردیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.