جاده سن جووانی
درباره نویسنده ایتالو کالوینو:
ایتالو کالوینو (Italo Calvino) نویسنده کتاب جاده سن جووانی، (زاده ۱۵ اکتبر ۱۹۲۳ – درگذشته ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) نویسندهٔ رمان و داستان کوتاه ایتالیایی بود. وی سبک ادبی خاص خود را داشت که میتوان آن را سورئال یا پستمدرن توصیف کرد. سهگانهٔ «نیاکان ما» (شامل شوالیه ناموجود، ویکنت دونیمشده و بارون درختنشین) و مجموعه داستانهای کوتاه شهرهای نامرئی و شش یادداشت برای هزارهٔ بعدی از تحسینشدهترین آثار او هستند. وی را یکی از مهمترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم میدانند. وی بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۷ عضو حزب کمونیست ایتالیا بود.
کالوینو در طول حیات ادبی خود در ژانرهای گوناگونی قلم زدهاست، داستان کوتاه، رمان، مقاله و رساله علمی و ادبی نوشته و تحقیقات فراوانی کردهاست. مشخصه بارزِ نوشتههای او از هر سنخی که باشد (کالوینویی) بودن آنهاست چرا که سبک و سیاق خاص او در تمامی آثارش به چشم میخورد. کالوینو نویسندهای مبدع و نوآور است. خلاقیت او در قصهنویسی از موضوع داستان تا طرح و چگونگی پرداخت آن اعجابآور است. رولان بارت او و بورخس را به دو خط موازی تشبیه کرده و از کالوینو به عنوان نویسنده پُست مدرن نام میبرد. کالوینو نویسندهای است که جایی چنان روشن همهچیز را به طنز میگیرد و جایی جهانی خلق میکند سراسر ابهام و رمز و راز و از این رو بر غنای داستان میافزاید.
شروع فوقالعاده کتاب (اگر شبی از شبهای زمستان مسافری) گویای تسلط و توانایی او بر شیوههای داستانگویی مدرن است: «تو داری شروع به خواندن داستانِ جدید ایتالو کالوینو میکنی، آرام بگیر، حواست را جمع کن و …»
در دهه ۱۹۵۰ میلادی مطالعه بر روی افسانههای ایتالیایی را آغاز میکند که حاصل آن چاپ کتاب افسانههای ایتالیایی است. سهگانه معروف او: ویکنت دونیمشده، شوالیه ناموجود، بارون درختنشین اوج خلاقیت و پرواز فکری کالوینو در آثار تخیلیاش خواننده را حیران میکند. تسلط او در جمع مباحث علمی و جذابیت داستاننویسی راهها و شیوههای نوین در چشمانداز ادبیات معاصر جهان خلق کردهاست.
اومبرتو اکو نویسنده و اندیشمند هموطن کالوینو در مقالهای تحتِ عنوان (نقش روشنفکران) از کتاب بارون درختنشین و پرسوناژ اصلی آن به عنوان یکی از کلیدهای مهم درک مسئولیت روشنفکران نام میبرد؛ و مطالعه آثار کالوینو را به همه توصیه میکند. غالب آثار مهم این نویسنده به زبان فارسی ترجمه و منتشر شدهاند.
درباره کتاب جاده سن جووانی:
کتاب جاده سَن جووانی خاطرات کودکی و نوجوانی و میانسالی کالوینو است که داستانهای «جاده سن جووانی»، «خاطرات یک خورهی سینما»، «خاطرات یک نبرد»، «لاپوبل اگری» (سطل مصوّب) و «از میان تیرگی و مه» عناوین تشکیلدهندهی این مجموعه داستاناند.
این پنج داستان را کالوینو، در بین سالهای ۱۹۶۲ تا ۱۹۷۷، نوشت، ولی هنگامیکه میخواست تمام آنها را، که به نام «تمرینات حافظه» میخواند، در یک مجموعه منتشر کند، اجل مهلتش نداد. بهخاطر دروننگری ژرف این داستانها، غنای روانشناسی و روانکاوی آنها بسیار قابل ملاحظه است. وقتی برای اولینبار داستانهای او را میخوانیم، از عوض شدن فضا در داستان پنجم، بهصورت کاملاً ناگهانی، قدری شگفتزده میشویم؛ چون داستانها، از داستان اول تا چهارم، داستانهایی واقعی و خاطراتی از زندگی خود او هستند که بهترتیب دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالی او را در بر میگیرند و نکات درخور توجهی از زندگی خانوادگی و شرح روانشناسانهی والدینش هستند.
اما در داستان پنجم، ناگهان با نویسندهای روبهرو میشویم که سن خاصی ندارد و یک سوژهی پرسشگر و در دنیای امروز – تقریباً فراموششده است که میخواهد ببیند جهان چه شکلی دارد و «من» او کجا قرار گرفته است. تنها میتوانیم حدس بزنیم که این من، که با گونهای مکاشفه درمییابد که درون «تاریکی» و «خارج از خودش» قرار گرفته، نمیتواند میانسالی را هم پشت سر نگذاشته باشد و به این ترتیب، متوجه میشویم که کالوینو با ترتیب درستی، داستانها را آورده داده است.
در داستان اول، کالوینو از راهپیماییهای دشوار و آزارنده با پدرش سخن میگوید و خود و رابطهاش با پدر و مادرش را با دیدی روانکاوانه بررسی میکند تا بالاخره، حس میکند خود گمشدهاش را پیدا کرده است:
«و در مورد من؟ تصور میکنم که ذهن من جای دیگری میچرخید. طبیعت دیگر چند من است؟ چمن، گیاهان، جاهای سبز، حیوانات. من تو دل اینها بودم و دلم میخواست جایم جای دیگری بود. وقتی نوبت طبیعت میشد، من سرد و در خود فرورفته و گاهی منزجر میشدم. من از درک این عاجز بودم که من هم دنبال یک ارتباط میگشتم، ارتباطی بختیارتر از ارتباط پدرم، ارتباطی که ادبیات میتوانست به من ببخشد و به همهچیز معنی بدهد، تا دفعتاً همهچیز حقیقی و ملموس و دستیافتنی و کامل شود، همهچیز در جهانی که مدتها بود از دست رفته بود.»
در داستان دوم، از اشتغال ذهنی و وسواس مادامالعمرش به سینما میگوید و در بندهای آخر این داستان، با شرح تیزبینانهای که از سینمای فلینی میدهد، پیوندی بین سینما و روانکاوی برقرار میکند:
«در اینجا درست مانند روانکاویِ روانرنجوریها، گذشته و حال با هم قاطی میشوند؛ درست مانند یک حمله ناگهانی هیستری، گذشته و حال در یک نمایش، به روی صحنه میروند.»
در داستان سوم از جنگ پارتیزانیاش علیه فاشیستها برایمان تعریف میکند. او از ابتدای داستان مشغول کاویدن خاطرات صبحی است که یکی از دوستانش در مصاف با فاشیستها کشته شده است و داستان در اواخر خود، به چنین جملات تکاندهنده و شبحگونی میرسد: «هرچه تابهحال نوشتهام بهروشنی ثابت میکند که من تقریباً از آن صبح هیچچیز در خاطرم نیست و تازه یک عالم دیگر بایستی بنویسم تا نشان بدهم که در مورد غروب و شب هم اوضاع به همین منوال است. شب مرد در خون غلطیده، در آن غربت قریهی دشمن، که زندگانی به او زل زده بودند که دیگر نمیدانستند چه کسی مرده و چه کسی زنده است …»
موضوع داستان چهارم که طولانیترین داستان این مجموعهی طنز است دربارهی احساسات او هنگام خالی کردن سطل زباله است! گویی با انتخاب شیئی پیشافتاده چون سطل، که در عین حال محل دور انداختن پسماندههای کالاهای مصرفی است میخواهد این جمله کارل مارکس را ثابت کند که: «یک کالا… چیزی کاملاً بغرنج، آکنده از ظرافتهای متافیزیکی و جزئیاتی الهیاتی است.» به این شکل است که در طی این داستان، که خود کالوینو به آن نام «مقاله» داده، گاهی عقاید چپ او بهطرز واضحی بیرون میزند: «لذت داشتن چیزهای از بینرفتنی (کالاهای مصرفی)، امتیازی برای خدای سرمایه است که روح آن چیزها را به پول میفروشد و در بهترین حالت ما را بقایای فانی آنچه استفاده و مصرف کردهایم میسازد.»
نشریه آبزرور در مورد این داستانها مینویسد: «این داستانها مالامال از نثر زیبا و هنرمندانهی کالوینو هستند، مشحون از طنز زیرپوستی و پرسشگری مداوم او از نویسندگی و خاطرات خودش.»
قسمتی از کتاب جاده سن جووانی:
مسیر بابای من هم تا خیلی دورها میرفت. تنها چیزهایی که در دنیا جلوی چشمش را گرفته بود گیاهان بودند و آنچه به گیاهان ضبط و ربط پیدا میکرد، که او میتوانست نام تمامشان را بلند بلند صدا کند، آن هم با آن لاتین مضحکی که گیاهشناسان استفاده میکردند، و بگوید که آنها از کجا آمدهاند _ شور و شیدایی تمام زندگیاش این بود که گیاهان غریب را مطالعه کند و آنها را به آب و هوای جدید عادت بدهد _ و همینطور اسامی مشهورشان را بگوید، به زبانهای اسپانیولی و انگلیسی، یا به لهجه محلی ما، البته اگر اصولاً چنین اسامیای داشتند، و در این نامیدن تمام شور و شیداییاش را برای کشف جهانی بی کرانه مصروف کند، و بارها وبارها جسورانه به دورترین و دست نیافتنیترین نقطه شجره نامه یک رستنی سفر کند، و طوری هر شاخه یا برگ یا رگبرگ را باز کند انگار که شیره گیاه برای خودش یک مسیر دریایی است، در آن شبکهای که زمین سبز را میپوشاند و تشکیل میدهد.
و در کاشتن گیاهان _ چون این یکی دیگر از شیداییهایش بود، یا شاید هم عشق بنیادینش _ در کشاورزی در ملکمان سن جووانی (او هر روز صبح علی الطلوع از طریق بئودو با سگش به آنجا میرفت، که حتی با سرعت او نیم ساعتی طول میکشید، آن هم در مسیری که تقریباً تمامش سربالایی بود)، همهاش دل آشوبه داشت، ولی این آنقدرها مربوط به این نبود که محصول خوبی از آن چند هکتاری بگیرد که واقعاً دل نگرانش بود، بلکه بیشتر مربوط به این بود که آنچه از دستش بر میآید انجام دهد تا وظیفهای که طبیعت به دستان آدمیزاد محول کرده پیش ببرد، تمام آنچه میروید را بکارد، خودش را در داستانی که از نسلی به نسلی ادامه مییابد واسطه کند، از کاشتن دانه یا بریدن گیاهان به قصد کاشتن گرفته تا قلمه زدن به گل و میوه و گیاه و تکرار مکرر و بی آغاز و بی پایان آن در چپر باریک زمین (حالا قطعه خودش باشد یا کره زمین).
اما فقط خش خشی از چمنی که پشت جایی میآمد که داشت کار میکرد، یک پرپر زدن، یا یک جیرجیر کافی بود تا با چشمان بیرون زده از جایش بپرد و با دیدگان خیره و موهای سیخ ریش کوچکش یک جا خشکش بزند و گوش تیز کند (او صورتی ماسکه داشت، مانند یک جغد، که ناگهان از جایش میجهید، شبیه پرندگان شکاری، عقاب یا کرکس)، و یک دفعه، دیگر او دیگر نه کشاورز که چوب بر و شکارچی میشد، چرا که عشقش همین بود _ اولین عشقش، بله اولین، یا شاید آخرین عشق و شیداییاش، آخرین شکل شیدایی یگانهاش، دانستن اینکه چطور برود به سمت شکار کردن، از هر راهی به بالا و داخل چیزها برسد، در آن جنگل وحشی، در آن جهان خارج از هیات انسانی، که پیش از آن (و فقط آنجا) آدمی آدمی بود _ تا شکار کند، تا کمین کند، در شبهای سرد پیش از فلق، در ارتفاعات سرد و بادخیز کولابلا یا کولاآردنته، در انتظار یک طرقه، یک خرگوش (او مانند تمام کشاورزان لیگوریایی یک شکارچی پوست بود، با یک سگ شکاری) یا اینکه صاف برود داخل جنگل، آن را اینچ به اینچ با چوبش بزند، در حالی سگش بوکشان دماغش را به زمین چسبانده است، به دنبال رد پای تمام حیوانات، در هر معبری که در پنجاه سال گذشته روباهها و گورکنها کندهاند…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.