بین دو قلمرو
درباره نویسنده سلیکا جواد:
سلیکا جواد (Suleika Jaouad) نویسنده کتاب بین دو قلمرو، (5 جولای 1988) نویسنده، مدافع و سخنران انگیزشی آمریکایی است. او در سال 2010 از دانشگاه پرینستون فارغ التحصیل شد و مدرک MFA را از کالج بنینگتون در زمینه نویسندگی و ادبیات دریافت کرد. جواد در سراسر ایالات متحده برای تدریس نویسندگی و کارگاههای سلامتی سفر میکند و در دبیرستانها، دانشگاهها، بیمارستانها، شرکتها، جمع آوری کمکهای مالی و رویدادهای حرفهای سخنرانی میکند.
درباره کتاب بین دو قلمرو:
کتاب بین دو قلمرو یا «خاطرات کسی که در زندگیاش وقفهای به وجود آمد»، با استفاده از یادداشتهای روزانهٔ نویسنده، سوابق پزشکی او و مصاحبههایی با افراد بسیارِ حاضر در داستان و همچنین حافظهٔ خودش نوشته شده است. سولیکا جواد گلچینی از نامهها را نیز آورده است که برخی از آنها را کمی ویرایش کرده تا مختصر شوند. او برای ناشناسماندن برخی از افراد، جزئیات را محدود کرده و اسامی را تغییر داده است. این کتاب در ۲ بخش و چندین فصل نوشته شده است.
قسمتی از کتاب بین دو قلمرو:
سوزان سانتاگ در کتابش، بیماری بهمثابهٔ استعاره، نوشته است: هرکس با تابعیتی دوگانه متولد میشود، در قلمرو خوبها و در قلمرو بیماران. با اینکه همهٔ ما ترجیح میدهیم فقط گذرنامهٔ خوب را استفاده کنیم، دیر یا زود سپاسگزار خواهیم بود که حداقل مدتی شهروند آن جای دیگر بودهایم.
تا رسیدن به آخرین روز شیمیدرمانی، بیشتر زندگی بزرگسالیام در آنیکی قلمرو سپری شده بود: قلمروی بیمارها که هیچکس دوست نداشت ساکن آنجا باشد. اوایلْ به امید اقامتی کوتاه متوسل میشدم؛ از آنجور اقامتهایی که اصلاً لازم نیست تمام وسایلت را دربیاوری. در مقابل برچسب «بیمار سرطانی» مقاومت میکردم و باور داشتم که میتوانم همان فردی بمانم که قبلاً بودم. اما همینطور که مریضاحوالتر میشدم، خودِ قبلیام بیشتر رنگ میباخت. بهجای اسمم، یک کد شناسایی برایم صادر کرده بودند. یاد گرفته بودم که زبان پزشکی را روان صحبت کنم. حتی هویت مولکولیام نیز تغییر کرده بود: وقتی سلولهای بنیادی برادرم در مغز استخوان من پیوند خورده بودند، دیانای من برای همیشه جهش یافته بود.
با سر بدون مویم، رنگِ پریدهام و پورتکتم بیماری اولین چیزی بود که از من به چشم مردم میآمد. همینطور که ماهها تبدیل به سالها میشدند، با تمام توانم با چیزهای بیشتری از این سرزمین جدید سازگار میشدم. به ساکنانش کمک میکردم و حتی در چهارچوب حصارهایش، شغلی هم برای خودم پیدا کرده بودم. در منطقهاش خانهای ساخته و پذیرفته بودم که نهتنها مدتی آنجا میمانم، بلکه احتمال دارد هیچوقت از آنجا نروم. حالا این دنیای بیرون، قلمرو خوبها، بود که بیگانه و ترسناک به نظر میرسید.
اما برای من، برای همهٔ بیماران، دستآخر هدف نهایی ترک قلمرو بیماران است. در اکثر بخشهای سرطان، زنگی هست که بیمار در آخرین روز درمانش آن را به صدا درمیآورد؛ یکجور ناقوسزنی آیینی که اعلامکنندهٔ گذر است. وقتش رسیده که با فضای خوفانگیز، راکد و کمنور اتاقهای بیمارستان خداحافظی کنی. وقتش رسیده که به نور خورشید برگردی.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.