بیتفاوتی دلنشین دنیا
درباره نویسنده پتر اشتام:
پتر اشتام (Peter Stamm) نویسنده کتاب بیتفاوتی دلنشین دنیا، در سال ۱۹۶۳ در سوئیس به دنیا آمد. پدرش حسابدار یک شرکت بود. پتر پس از پایان دبیرستان مدت سه سال به عنوان حسابدار کارآموزی کرد و پس از مدتی تصمیم گرفت وارد دانشگاه زوریخ شود. در دانشگاه زوریخ دوره های کوتاه مدت مختلفی چون ادبیات انگلیسی، کسب و کار و روانشناسی را گذراند و در این مدت به عنوان کارآموز در آسایشگاه روانی به کار مشغول شد. اشتام مدتی را در نیویورک، پاریس، و اسکاندیناوی به سر برد و سرانجام در سال ۱۹۹۰ به عنوان نویسنده و روزنامه نگار مستقل در زوریخ مستقر شد. اشتام مقالات زیادی را برای نشریات و مجلّات معتبر نوشته است. او برای نگارش نمایشنامههایش مفتخر به دریافت جوایز ادبی بسیاری شد. لحن سرد و پراکنده گویی از ویژگیهای سبک نگارش اوست. اشتام در سال ۲۰۰۳ رسما به عضویت هیئت نویسندگان سوئیس درآمد.
درباره کتاب بیتفاوتی دلنشین دنیا:
داستان «بیتفاوتی دلنشین دنیا»، شخصیت اصلی نویسندهای مشهور و جایزهبرده بهنام کریستوف است که رمانی درباره عشق واقعی سالهای جوانیاش، زنی بهنام ماگدالنا نوشته است. او سعی دارد از ماگدالنا بنویسد اما خیال اینزن فرّار است و مرتب از ذهنش میگریزد. کریستوف در اینمقطع در میانسالی خود است و ماگدالنا هم بازیگر بوده است.
در ادامه داستان، کریستوف با دختر جوانی بهنام لنا آشنا میشود که نامزد یکنویسنده بهنام کریس است. آنچه کریستوف از گذشته نوشته با آنچه لنا آن را زندگی میکند، دو دهه فاصله دارد. شباهتهای جزئیات ایندو زندگی بهقدری است که دختر جوان میترسد و با خود فکر میکند نکند آینده او و کریس مانند ارتباط کریستوف و ماگدالنا شود؟ اما اینمیان خواننده اثر هم درگیر اینشبهه میشود که نکند کریستوف و کریس، و ماگدالنا و لنا یکی باشند.
به اینترتیب اینشاعبه به وجود میآید که داستان پیشرو، شاید ماجراهای جهانهای موازی است. شاید هم ناظرِ بیرونی در جهانی کوانتومی دارد همهچیز را تماشا میکند و ذهن اوست که شخصیتها را کنار هم میگذارد. پس «شاید»های اینقصه بیشمار هستند.
رمان چهار شخصیت و دو زمان حال و گذشته دارد و آنچه مخاطب را در داستان رمان غرق میکند پاسخ به پرسشهای متعدد و گاه گمراهکننده است؛ آیا واقعا داستان در دو زمان مختلف از هم رخ میدهد؟ آیا شخصیتهای داستان در دو جهان موازی زندگی میکنند؟ آیا اتفاقهای داستان در واقعیت داستان رخ میدهد؟ یا آنکه همه خیالی بیش نیست؟!
قسمتی از کتاب بیتفاوتی دلنشین دنیا:
لنا پرسید: «منظورتون چیه؟» به پایان راه شنی رسیده بودیم. جلوی خانه ی زردرنگ مکعبی شکل بلندی ایستادیم. ورودی خانه، ایوانی به سبک یونانی ساخته بودند. لنا با صدای خنده داری تابلویی را خواند که روی دیوار دور ساختمان بود. روی تابلو واژه هایی نامفهوم به زبان سوئدی نوشته شده بود که آن را دست و پا شکسته کلیسای کوچک رستاخیز ترجمه کردیم. کنار کلیسای کوچک، ساختمان عریض و طویل و کم ارتفاعی با چندین در آهنی سنگین بود. دستشویی ها در آن ساختمان بودند. لنا پرسید: «اینجا مرده ها رو نگه می دارن؟» کف دستش را روی یکی از درها گذاشت و گفت: «شاید یکی اونجا دراز کشیده و منتظر رستاخیزه؟» ترسی ساختگی در چهره اش نمایان شد. پرسیدم: «حالا کدوم سمت بریم؟» گفت: «فقط برنگردیم، متنفرم از راهی که اومدم، برگردم.» اولین مسیری را که سر راهمان بود در پیش گرفتیم و آرام از ردیف قبرها گذشتیم.
باز پرسید: «منظورتون چی بود که اون مرد خودتون بودین؟» گفتم: «توضیحش سخته. اون مرد جوان رو که دیدم فورا متوجه شدم که من و اون یه نفریم.» پرسید: «چون خودتون هم شب ها توی هتل کار می کردین؟» گفتم: «نه فقط این، به نظرم رسید انگار دارم توی آینه نگاه می کنم. اما عجیب بود که اون اصلا متوجه شباهت و یکی بودنمان نشد. خیلی عادی سلام کرد و جلوم راه افتاد. به طرف میز پذیرش رفت، کلید اتاقم رو داد و شب خوشی برام آرزو کرد.»
آن شب تا دیروقت خوابم نبرد. ساعت ها به او فکر کردم و به اینکه الان دارد از اتاق های تاریک می گذرد. احساس می کردم من هم کنارش راه می روم و آن ترکیب عجیب ترس و هیجان را که زمان گشت شبانه با من بود، حس می کردم. کسی که پیش از من در هتل کار می کرد، مرد سالخورده ای بود که در دو سه شب همه چیز را نشانم داده بود. نیمه شب باید در ورودی هتل را قفل می کردم، گشت می زدم و همه جا را وارسی می کردم. همه ی درها را قفل و چراغ ها را خاموش می کردم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.