به وقت عشق و مرگ
درباره نویسنده اریش ماریا رمارک:
اریش ماریا رمارک (Erich Maria Remarque) نویسنده کتاب به وقت عشق و مرگ، (زادهٔ ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸-درگذشتهٔ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰) نویسنده مشهور آلمانی بود که عمده شهرتش به خاطر رمان ضد جنگ (در جبهه غرب خبری نیست) میشناسند. رمارک بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹، خانهای در سوییس بنا کرد و بر آن بود که حتی موقتی در آن زندگی کند، لکن رژیم نازی کتابهای او را که ضد جنگ نوشته شده بود، در آلمان توقیف و تابعیت او را لغو کرد.
درباره کتاب به وقت عشق و مرگ:
اریش ماریارمارک قلهایست در ادبیات قرنِ بیست. نویسندهی آلمانیای که هیچگاه رامِ قدرتها نشد. او که بطنِ جنگ را درک کرد و از آن نوشت سالها از وطناش آلمان اخراج شد. رمارک رمانِ مشهورِ «در جبههی غرب خبری نیست» را بعدِ تجربهاش در جنگِ اول جهانی منتشر کرد و رمانِ «به وقتِ عشق و مرگ» را در سالِ 1954 و بعدِ جنگِ دوم. او که قبلِ به قدرت رسیدنِ هیتلر از آلمان گریخته بود بعدِ خواندن و درکِ روزگار سربازان ارتش آلمان در جنگِ دوم این رمانِ بزرگ را چاپ کرد.
رمان داستانِ یک کهنهسرباز است. کهنهسربازی که دو سال است به مرخصی نرفته وحالا چند هفته مرخصی نصیباش شده. نصیبِ او که در جبههی روسیه میجنگد و هر روز جنازههای قدیمیتری را از زیرِ یخها بیرون میکشد. او که مدتهاست از خانوادهاش خبری ندارد بالاخره به برلین میآید. هیچ خبری از استقبالِ قهرمانانه نیست. هیچ خبری از دستتکاندادنها و هیچ خبری از خانوادهاش. او درمییابد که طی بمبارانِ متفقین خانهی کودکیاش منهدم و ویرانه شده و خبری هم از والداناش نیست. حالا اوست که باید برلین را بکاود تا خبری بیابد. آنها زندهاند؟ مرده؟ کسی چیزی نمیداند. کهنهسرباز رمارک یک جستوجوی حیرتانگیز را آغاز میکند که نفس مخاطب را میگیرد…
اریش ماریا رمارک در کتاب «به وقت عشق و مرگ»، از تلخیها و خشونت و وحشت و پوچی جنگ نوشته است و از انسانهایی که جنگ زندگیشان را نیست و نابود میکند و آنها در متن این نابودی ردی از زندگی را میجویند. این اثر رمانی ضد جنگ است که ماجرای آن در دوره جنگ جهانی دوم میگذرد. اریش ماریا رمارک در این رمان تاثیر ویرانگر جنگ را بر زندگی و سرنوشت سربازان عادی و مردم معمولی نشان میدهد.
«به وقت عشق و مرگ» رمانی درباره امید و نومیدی است. این رمان اگرچه تصویرگر تباهی و فاجعه گستردهای است که جنگ به بار میآورد اما در عین حال از عشق و نور زندگیای سخن میگوید که در متن ویرانههای جنگ سوسو میزند و آدمهایی نومید را به خود میخواند.
براساس رمان «به وقت عشق و مرگ» فیلمی هم به همین نام به کارگردانی داگلاس سیرک ساخته شده که خود اریش ماریا رمارک علاوه بر اینکه در نگارش فیلمنامهاش همکاری داشته نقشی کوتاه هم در آن بازی کرده است. این فیلم در سال ۱۹۵۸ اکران شده است.
قسمتی از کتاب به وقت عشق و مرگ:
برف داشت آب میشد. همین یک ماه پیش کلفتیاش به سه متر میرسید ولی حالا دهکدۀ ویران که اولش فقط یک مشت بام سوخته بود، شب به شب و در سکوت، سینه از زیر برفِ پوکشده بیرون میکشید. تازه قاب پنجرهها را میدیدی و چندشبی بعد درگاه درها و بعد راهپلههایی که تا برف کثیف زیرپا راه میکشیدند. برف آب میرفت و میرفت و با آن مردارها هم.
اینها کهنهمردار بودند. سر این دهکده بارها جنگ شده بود و در نوامبر، دسامبر، ژانویه و حالا در آوریل بارها دست به دستاش کرده بودیم. بوران آمده و گاهی چند ساعتی رویشان را پوشانده بود جوری که بچههای بهداری هم نتوانسته بودند پیدایشان کنند؛ جوری که هر روز لایهای سفید رویشان کشیده میشد که انگار پرستاری یک ملافۀ تمیز روی تخت کثافتشان کشیده.
اول مردارهای ژانویه درآمدند. روی هم افتاده بودند و سر آوریل تا برف شل کرد پیدایشان شد. تنشان یک تکه یخ بود و صورتها یک تخته موم خاکستری.
همه را سیخکی خاک کردند. روی تپهای پشت دهکده که برف آنقدرها هم زیاد نبود و میشد با بیل و کلنگ، خاک یخزده را کند و چه کار سختی. فقط آلمانیها را دفن کردند. روسها را انداختند روی دشتی باز که وقتی هوا ملایم شد تازه افتادند به بو دادن. تازه بویشان تند شده بود که باز برف افتاد و روی همه را گرفت. نیازی به چال کردنشان نبود چون همه میدانستند این دهکده زیاد دستشان نمیماند. گروهان داشت پس مینشست و لابد روسها موقع پیشروی خودشان مردههایشان را دفن میکردند.
با مردههای دسامبر یک مشت اسلحه از توی برف درآمد که مال مردههای ژانویه بود. تفنگ و نارنجکها سنگینتر بودند و لابد توی برف گود نشسته بودند و جابهجا کلاهخود هم درمیآمد. سردوشیها و اسم این مردارها را راحتتر میشد از روی لباسهایشان کند چون برف پیشتر ترتیب آن را داده و پارچه را نرم کرده بود. آب جوری از لب و لوچهشان سرازیر بود که انگار غرقشان کرده بودند. از بعضی هم دستوپایی کم بود. بلندشان که میکردی، تنها خشک بود و راحت تکان میخوردند ولی دستها جوری آویزان میشدند که انگاری برای یکی دست تکان میدهند. تا یکذره آفتاب به صورتشان میخورد اول از همه چشمها آب میافتادند. البته درخششی نداشتند و تخم چشمها عین مربا شده بود. یخ توی کاسۀ چشم آب میشد و روی صورت راه میکشید و انگار داشتند گریه میکردند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.