به نام پدر به نام زندگی
درباره نویسنده ویلیام وارتن:
ویلیام وارتن (William Wharton) نویسنده کتاب به نام پدر به نام زندگی، آلبرت ویلیام دو اِمی (Albert William Du Aime) که با نام هنری ویلیام وارتن شناخته میشود، نویسندهی آمریکایی است که در سال 1925 چشم به جهان گشود و در سال 2008 از دنیا رفت. او اولین رمانش به نام پرندهباز را در پنجاهسالگی نوشت. این رمان در سال 1978 منتشر شد و توجه بسیاری از منتقدان را به خود جلب کرد و جوایز متعددی از جمله جایزهی ملی کتاب آمریکا نصیبش شد.
وارتن در فیلادلفیا، پنسیلوانیا، در «خانوادهای فقیر، زحمتکش و کاتولیکمذهب» به دنیا آمد. در جنگ جهانی دوم در واحد مهندسی ارتش آمریکا خدمت کرد. سپس او را به واحد پیادهنظام منتقل کردند و در نبرد آردنن به شدت مجروح شد. خاطرات او از جنگ شامل شرحی است از نقشی که در کشتن اسیران آلمانی داشت. «گرچه مدت زیادی در جنگ نبودم، اما همان هم ترومایی جانگداز بود. میترسیدم، بیچاره بودم و البته اعتمادم را به انسانها بهخصوص خودم از دست داده بودم». ” پس از معافی از خدمت، به دانشگاه کالیفرنیا رفت و مدرک کارشناسی هنر و دکترای روانشناسی گرفت. او سپس در شهر لسآنجلس به تدریس هنر مشغول شد. وی علاوه بر نویسندگی به نقاشی هم میپرداخت.
درباره کتاب به نام پدر به نام زندگی:
نیویورک تایمز: «میتوان به نام پدر، به نام زندگی را زندگینامهی خودنوشت وارتن دانست، چرا که بهطرز غمباری ردپای زندگی واقعی او در آن دیده میشود. اتفاقاتی که در کتاب رخ میدهند، فقط در دنیای حقیقی ما اتفاق میافتند. این کتاب تصویر واقعی پیرشدن و مردن در آمریکاست؛ شبیه به کابوسی ترسناک که اکثر ما ترجیح میدهیم رویمان را از آن برگردانیم و عبور کنیم.»
شیکاگو سان تایمز: «کتابی آگاهی بخش … ما در هریک از پیشامدهای کوچک این کتاب لایه ای جدید از استقامت و عشقی وصف ناپذیر را مشاهده می کنیم.»
کرکس ریویوز: «رمانی مهم از نویسندهای که زبردستیاش با این اثر باشکوه تأیید میشود».
این رمان «پیرنگ دوگانه» دارد و در آن، از رابطهٔ شخصیت اصلی از یک سو با پدر خود و از سوی دیگر با پسرش میخوانیم. جان تریمانت، هنرمند آمریکایی میانسال است که با همسر و بچههایش در پاریس زندگی میکند. جان وقتی از طریق تلگراف خبردار میشود که مادرش دچار حملهٔ قلبی شده به آمریکا میرود. این سرآغاز سفری است که در آن، جان (که پسر دانشگاهیاش بیل هم بهزودی به او ملحق میشود) چیزهای زیادی دربارهٔ پدر بودن و پیر شدن و تعریف جدیدی از عشق میآموزد. داستان درواقع دربارهٔ سه نسل مختلف است که هریک دیدگاه متفاوتی نسبت به روابط خانوادگی و جهان دارند، اما نهایتاً رشتهٔ مشترکی است که از چنبرهٔ اختلافات نسلی فراتر میرود، «عشقی که نسلها را به هم پیوند میدهد».
رمان به چنان شیوهٔ واقعگرایانهای روایت میشود که بعضی منتقدان گفتهاند بعید است داستان آن خیالی باشد. مثلاً کریستوفر لمان-هاوپت از نیویورک تایمز مینویسد «اولین واکنش ناخودآگاه مخاطب به رمان به نام پدر به نام زندگی این است که داستانش نمیتواند خیالی باشد». کرکس ریویوز این رمان را با اثر پیشین وارتن یعنی پرندهباز مقایسه میکند. «در پرندهباز، آرزوی تبدیل شدن به پرنده، وجود پسری را فرامیگیرد و در به نام پدر به نام زندگی، میل به داشتن زندگی بهتر و جریانات مختلف زندگی که به ضمیر خودآگاه پیرمردی تحت فشار فراوان جریان مییابد».
قسمتی از کتاب به نام پدر به نام زندگی:
ماشین غولآسای قرمزمان را با احتیاط وارد فرعی کولبی لین میکنیم. این ماشین برای خیابانهای باریک و قدیمیِ مناطق مسکونی طراحی نشده. دربارهٔ این خانه باید عرض کنم که بابا، حدود بیستوپنج سال پیش، زمین اینجا را دوهزاروششصد دلار خرید. خانه را خودش صفرتاصد با کمتر از ششهزار دلار ساخت؛ این خانه الان شاید بیشتر از هشتادهزار دلار بیارزد. ماشین را داخل ماشینرو پارک میکنیم و میرویم داخل. مامان عجب تیپی زده؛ آنقدر خوب است که انگارنهانگار در پنج ماه اخیر دو بار دچار حملهٔ قلبی شده. با این حال، اشک در چشمانش حلقه زده، رنگش پریده و تازگیها موقع راه رفتن، پاهایش را بهشکل عجیبی روی زمین میکشد. انگار چیزی سنگین داخل جیب شلوارش یا کتابی بالای سرش نگه داشته است.
همینکه ما را میبیند، میزند زیر گریه و میپرسد اگر من تنهایش بگذارم چه خاکی توی سرش بریزد؛ مدام میگوید اگر ما برویم، تنهای تنها میماند، چون به گفتهٔ او، زنده و مردهاش برای خواهرم، جون۵، هیچ فرقی ندارد.
تمام عمرم، بهخصوص این چند ماه اخیر، به غرغرهای مامان گوش کردهام. همیشه فکر میکنم روزی نسبت به گلایههایش مصون میشوم؛ قاعدتاً پس از پنجاه سال باید این اتفاق میافتاد، اما هنوز هم گاهی برایم دردناک است. بعضی وقتها واقعاً گوش میسپارم و گاهی هم طاقتم طاق میشود. این بار خودم را فقط به کَرگوشی میزنم.
منتظر میمانم تا آمپرش پایین بیاید. به او میگویم که هرچیز روالی دارد. من باید به خانه بروم. خیلی وقت است ورون و جکی را ندیدهام. نمیتوانم تا آخر عمرم از او و بابا مراقبت کنم. او همهٔ اینها را میداند؛ همهاش تکرار مکررات است.
بیلی کناری ایستاده و گوش میکند. مدام کانال تلویزیون را عوض میکند و دنبال برنامهای چیزی میگردد، هرچیز. تقصیری ندارد، مامان ولکن نیست. همینطور که چمدانهایمان را کمکم توی ماشین میگذارم سرم را بالاوپایین تکان میدهم. مامان ظرفی پر از قرص را در دستمان میچپاند. با این کار میخواهد عشقش را نشانمان دهد، هوایمان را داشته باشد و ما را وابستهٔ خود کند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.