بلبل
درباره نویسنده کریستین هانا:
کریستین هانا نویسنده کتاب بلبل، زادهی 25 سپتامبر 1960، نویسندهای آمریکایی است. او موفق به کسب جوایز معتبر و متعددی شده و کتابهایش فروش زیادی داشتهاند. هانا در کالیفرنیا به دنیا آمد. او از یک مدرسهی حقوقی در واشنگتن فارغالتحصیل شد و قبل از تبدیل شدن به نویسندهای تمام وقت، در سیاتل به کارهای قضایی میپرداخت. کریستین هانا به همراه همسر و پسرش در بینبریج آیلند در واشنگتن زندگی میکند.
درباره کتاب بلبل:
دکتر ميريام کلين کاسنوف: «رمان بلبل به نظر من يک داستان بسيار مسحورکننده و جذاب آمد! من يک شب بعد از شام شروع به خواندن آن کردم و در ابتدا قصد داشتم فقط چند فصل از کتاب را بخوانم، ولي ديگر نتوانستم آن را کنار بگذارم. اين رمان نه تنها يک داستان الهامبخش شورانگيز است و شخصيتها چنان به خوبي پرورش داده شدهاند که خواننده را عميقاً با خود همراه ميکند، بلکه داراي چهارچوبي تاريخي است… . ماجراها خواننده را بيوقفه با خود به دنياي دو خواهر – ايزابل و ويان- ميکشاند. زناني جوان و شجاع که در سختترين شرايط زندگيشان دست به اعمالي زدند که هر دو فکر ميکردند بهترين کاري است که از دستشان برميآيد. به قول لورانس لانگر، پژوهشگر وقايع نگار تاريخ جنگ جهاني دوم ــ آنها براي بقا، فقط حق «انتخابهايي بدون حقِ انتخاب» را داشتند.»
سارا گروئن: «ماجرايي زيبا و پرمحتوا از آزمايه پرشور زندگي، عشق، سختيهاي جنگ و عکسالعملهاي متفاوتي که انسانها در مقابل شرايط باورنکردني زندگي از خود نشان ميدهند. اين اتفاقات پرکشش، در اين راستا با هيجان و احساس همراه ميشوند که يقيناً يک شاهکار ديگر از کريستين هانا است. من از خواندن اين رمان تاريخي لذت بردم.»
کتاب بلبل رمانی درباره مقاومت مردم فرانسه در جنگ جهانی دوم علیه نازی ها است. این اثر مورد تحسین منتقدان و نویسندگان معروف و از پرفروشهای نیویورک تایمز بوده و جایزه بهترین کتاب داستانی تاریخی گودریدز و جایزه ادبی بوک بروز را در سال ۲۰۱۵ برده است. بلبل، قصهای توصیفی است و نویسنده، کوچکترین جزئیات داستان را به شکلی توصیف کرده که شما میتوانید بعد از خواندن هر چند جمله، چشمانتان را ببندید و به راحتی موقعیت کاراکترها را در ذهن خود تصویرسازی و جذابیت این داستان را دوچندان کنید.
قسمتی از کتاب بلبل:
نیمه شب بود که مادام بابینو ایزابل را بیدار کرد و او را به آشپزخانه برد، از قبل در آنجا آتش روشن بود و زبانههایش جلوی شومینه را روشن میکرد.
-قهوه؟
ایزابل با انگشت موهایش را مرتب کرد و یک شال نخی دور سرش پیچید.
-نه، مرسی. قهوه چیز خیلی ارزشمندیه.
پیرزن لبخند زد. “هیچکس به زنی به سن من شک نمیکنه. در مورد هیچ چیز. این باعث میشه خیلی خوب کار کنم. اینجا.”
یک لیوان چینی ترک خورده را که پر قهوه سیاه و داغ بود به ایزابل تعارف کرد. یک قهوه واقعی.
ایزابل دستانش را به دور لیوان حلقه کرد و عطری را نفس کشید که در آن روزها دیگر هرگز کسی ارزش بالای آن را فراموش نمیکرد.
مادام بابینو کنار او نشست.
ایزابل به چشمان سیاه زن نگاه کرد و در آنها نوعی دلسوزی دید که او را به یاد مامانش انداخت. اعتراف کرد: من میترسم. اولین بار بود که این را به کسی میگفت.
-باید همینطور باشی. همهی ما باید اینطوری باشیم.
-اگر اتفاقی بیفته، میشه به ژولین خبر بدی؟ هنوز تو پاریس زندگی میکنه. اگر ما…نتونستیم بریم، بهش بگو بلبل پرواز نکرد.
مادام بابینو با سر تایید تکان داد.
همانطور که زنها در آنجا نشسته بودند، خلبانها وارد اتاق شدند. یکی پس از دیگری. نیمه شب بود و به نظر نمیرسید که هیچکدام از آنها خوب خوابیده باشند. با این حال، ساعتی که قرار بود آنها از آنجا حرکت کنند، فرا رسیده بود.
مادام بابینو غذایی آماده کرده بود که شامل نان و عسل شیرین با عطر سنبل و پنیر خامهای بز میشد. مردها خودشان را روی صندلیهایی که با هم جور نبودند انداختند و کشان کشان نزدیک میز آمدند، همه با هم شروع به حرف زدن کردند و غذا را در یک لحظه بلعیدند.
در با صدای زیاد باز شد و هوای سرد شباهنگاهی را به درون اتاق آورد. برگهای خشک، سبک و سریع به داخل خانه ریختند، روی کف اتاق میرقصیدند و مثل دستهای کوچک و سیاه، خودشان را به سنگهای شومینه میمالیدند. شعلهها میلرزیدند و باریک میشدند. در محکم بسته شد.
ادواردو آنجا ایستاده بود، در آن حالت، مثل یک غول ژولیده بود که در اتاقی با سقف کوتاه ایستاده باشد. او نمونهی یک مرد اهل باسک بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.