بایگانی کودکان گمشده
درباره نویسنده والریا لوییزلی:
والریا لوییزلی (Valeria Luiselli) نویسنده کتاب بایگانی کودکان گمشده، زادهی 16 آگوست 1983، نویسندهای مکزیکی است که در ایالات متحده زندگی میکند. لوییزلی در مکزیکوسیتی به دنیا آمد. او پس از فارغ التحصیلی در رشتهی فلسفه از دانشگاه مکزیکو، به نیویورک نقل مکان کرد. لوییزلی به تحصیل در رشتهی ادبیات تطبیقی در دانشگاه کلمبیا روی آورد و تا مقطع دکترا پیش رفت. او در دانشگاه هوفسترا، ادبیات و نویسندگی خلاق درس میدهد و با گالریهای هنری مختلف نیز همکاری میکند.
درباره کتاب بایگانی کودکان گمشده:
پارول سگال، نیویورک تایمز: «باقلم لوئیزلی رمان دوباره رمان می شود، گیرا، انعطاف پذیر، فریبنده ونو.»
رمانی نو و خلاقانه درباره ی خانواده ای که سفر زمینی شان در جاده های آمریکا، با تاریخ شکل گیری آمریکا و بحران مهاجرت در مرزهای جنوب غربی پیوند خورده است، سفری به یادماندنی که با تشبیه ها و استعاره های نفس گیر، نثری آهنگین و دغدغه های عمیق انسانی روایت می شود.
سبک خاص و متفاوت لوییزلی یکی از ویژگیهای اصلی کتاب اوست. نوع داستانپردازی نویسنده که خاص او محسوب میشود، جذابیت زیادی دارد. در واقع او از خط مستقیم روایی برای بیان داستان استفاده نمیکند و برای شخصیتپردازی از فلاش بکهایی استفاده میکند. این روند باعث میشود وقایعی از مقاطع مختلف زندگی شخصیتها کنار هم قرار بگیرند و کلیت داستان را تشکیل بدهند. در این کتاب چند موضوع به طور ویژه مهاجرت غیرقانونی مکزیکیها به آمریکا و مصائبی که تحمل می کنند، آوارگی و ازبینرفتن کودکان و همچنین ازمیانرفتن قلمروی سرخپوستان و اینکه چگونه تدریجا انسجام اجتماع خود را از دست دادند، مطرح میشود.
داستان در ابتدا با زاویه دید اول شخص، از زبان مادر خانواده روایت میشود. اواسط داستان پسر 10 ساله خانواده روایت را بر عهده میگیرد و مخاطب با دیدگاه این پسربچه همراه میشود. در انتهای داستان بار دیگر داستان از زبان مادر خانواده روایت میشود. البته در بخشی از کتاب، راوی سوم شخصی هم داریم. در واقع کتاب بسیار کوتاهی در میانه این رمان خوانده میشود که راویاش سوم شخص است و باعث ورود یک داستان در دل داستان اصلی میشود. مخاطب رمان «بایگانی کودکان گمشده» نباید به دنبال ماجرا باشد. این رمان از آن داستانهایی است که مخاطب را به فکر وا میدارد. ممکن است ابتدای داستان روند کندی داشته باشد؛ اما در ادامه خواننده نمیتواند کتاب را زمین بگذارد.
قسمتی از کتاب بایگانی کودکان گمشده:
من و شوهرم بطری شرابی باز کردیم و بیرون از پنجره یک نخ ماریجوانا کشیدیم. بعد روی زمین نشستیم، بدون اینکه کاری بکنیم یا حرفی بزنیم فقط بچهها را که در جعبه مقواییشان خوابیده بودند تماشا کردیم. از جایی که نشسته بودیم میتوانستیم سرها و شکمهاشان را ببینیم که درهم گره خوردهاند: موهای پسرک خیس از عرق، جعدهای دخترک لانه پرندگان؛ شکم پسرک شبیه قرص آسپیرین، شکم دخترک شکل سیب. شبیه آن زن و شوهرهایی بودند که زمان زیادی کنار هم ماندهاند، خیلی سریع به میانسالی رسیدهاند و از هم خسته شدهاند اما بهاندازه کافی با هم راحتاند. آنها در مصاحبت کامل اما تنها خوابیدند. گاهی پسرک مانند مردی مست خرناس میکشید و سکوتِ شاید اندکی از سر نشئگیمان را برهم میزد، بدن دخترک بادهای طولانی و پرصدایی بیرون میداد.
همان روز کنسرت مشابهی اجرا کرده بودند. زمانی که از فروشگاه به آپارتمان جدیدمان برمیگشتیم سوار مترو شدیم؛ دورمان پر بود از کیسههای پلاستیکی سفید پر از تخممرغهای بزرگ، ژامبون خیلی صورتی، بادامهای ارگانیک، نان ذرت و کارتنهای کوچک شیر خالص ارگانیک؛ محصولات غنیشده و مقوی رژیم غذایی جدید و ارتقایافته خانوادهای با دو حقوق ماهیانه. دو یا سه دقیقه در قطار بودیم که بچهها خوابشان برد. سرهایشان را روی پایمان گذاشتند. موهای مرطوب درهمشان بوی شوری دلپذیری میداد، مثل پِرِتزِل۶های بزرگی که همان روز کنار خیابان خورده بودیم. مثل فرشتهها بودند و ما بهاندازه کافی جوان بودیم و در کنار هم قبیلهای زیبا تشکیل داده بودیم؛ گروهی رشکبرانگیز. بعد ناگهان یکی خرناس کشید و دیگری باد بیرون داد. اندک مسافرانی که هدفون تلفن در گوششان نبود متوجه شدند.
اول به دخترک نگاه کردند و بعد به پسرک و به ما لبخند زدند. سخت میشد فهمید از روی دلسوزی است یا همدستی در بیشرمی آشکار بچهها. شوهرم در جواب غریبههای لبخندبهلب لبخند زد. لحظهای فکر کردم باید توجهشان را به چیز دیگری معطوف کنم تا تمرکزشان از روی ما برداشته شود، مثلاً با نگاهی شماتتبار به پیرمردی که چند صندلی آنطرفتر از ما خوابیده خیره شوم، یا به زن جوانی که ست ورزشی به تن داشت؛ که البته نکردم. فقط از سر تصدیق، یا تسلیم، سر تکان دادم و به غریبههای مترو لبخند زدم؛ لبخندی تنگ مثل شکاف دکمه. فکر کنم دچار احساس ترس از موقعیتی شده بودم که در بعضی خوابها اتفاق میافتد، وقتی متوجه میشوید به مدرسه رفتهاید و یادتان رفته لباسزیر بپوشید؛ نوعی آسیبپذیری عمیق و ناگهانی در مقابل همه غریبههایی که نگاهی گذرا به جهان ما که هنوز خیلی جدید بود میانداختند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.