بایرام سرباز انقلاب
درباره نویسنده مهدی حسین:
مهدی حسین (Mehdi Hüseyn) نویسنده کتاب بایرام سرباز انقلاب، با نام کامل مهدی حسین علیاوغلی (متولد ۱۹۰۹ شهرستان قازاخ – درگذشت ۱۹۶۵ باکو) نمایشنامهنویس و نویسنده معاصر آذربایجانی با عنوان نویسنده ملی (Xalq yazıçısı) بهشمار میرود.
مهدی حسین به سال ۱۹۰۹ در روستای شیخلی شهرستان قازاخ از والدینی آموزگار زاده شد وی در زمینه نوسیندگی و نمایشنامهنویسی ادبیات آذربایجان خبره بود، و پس از اتمام تحصیلات عمومی در زادگاهش جهت تحصیلات عالیه راهی باکو شد و تحصیلات خود را در دانشگاه دولتی باکو به پایان رسانید. مهدی حسین از همان دوران در روزنامه “یئنی فکر” تفلیس مقالههایش را چاپ میکرد. در سالهای ۱۹۲۷ و ۱۹۳۰ به ترتیب حکایات “قویون قیرخینی” و دو مجموعه “خاور و باهار صولاری” را منتشر کرد.
بلافاصله رُمان “داشقین” را به مرحله چاپ رسانید. و جهت ادامه تحصیل تخصصی در زمینه هنر و نمایشنامهنویسی عازم مسکو و در موسسه سینماتوگرافی قاسماف مشغول به تحصیل شد. پس از تحصیل در مؤسسه سینماتوگرافی قاسماف علاقه وی به نمایشنامهنویسی فزونی یافت و نمایشنامه معروف نظامی را شروع به نوشتن کرد. بعدتر در بحبوحه جنگ جهانی دوم نمایشنامه “انتظار” را منتشر کرد. پس از اتمام نمایشنامه نظامی در سال ۱۹۴۲، نمایشنامه “جوانشیر” که جزء باارزشترین نمایشنامههای ادبیات آذربایجان میباشد را نوشت.
مهدی حسین با قلم خود سعی در افزایش شهرت در ممالک شوروی سابق داشت. وی همزمان با فعالیت هنری مدیریت اتحادیه نویسندگان آذربایجان در طول سالهای (۱۹۵۸ – ۱۹۶۵) را برعهده داشت. نمایشنامههای “آبشرون” وی به زبانهای مختلفی ترجمه شد. وی در سال ۱۹۵۷ نمایشنامه “قارداشلار” را نوشت. نمایشنامه “سحر” را در دوران استقلالخواهی جمهوری سوسیالیستی آذربایجان شوروی به مرحله تحریر درآورد. سالهای بعد نمایشنامه “آلوو” را در سال ۱۹۶۱ و “یئر آلتی چایلار دنیزه آخیر” را در سال ۵-۱۹۶۴، مقالههای ادبی-تنقیدی بهنام “ادبیات و صنعت مسئلهلری” را نوشت. در نهایت مهدی حسین در تاریخ ۱۰ مارس ۱۹۶۵ در باکو درگذشت.
درباره کتاب بایرام سرباز انقلاب:
قسمتی از کتاب بایرام سرباز انقلاب:
باد ناآرامی که از دیشب میوزید، رفتهرفته قوت میگرفت و در خانهها نفوذ میکرد و مانند جانوری تنها زوزه میکشید. دریا طوفانی بود؛ امواج سپید و کفآلود خزر دیوانهوار ساحل را به دندان میکشید. هنگامی که ابرهای سربیرنگ بهسنگینی میگذشتند، انگار دریا و آسمان یکی میشدند. در شهر انتظاری عظیم حکمفرما بود. کارگران آرام و قرار نداشتند؛ گردهمایی و تظاهرات پرهیاهو ترتیب میدادند. اعلامیههای انقلابی در معادن نفت، کارخانهها، نیروگاههای برق و کشتیسازی دستبهدست میشد و ارادۀ طبقۀ کارگر را که علیه حاکمیت تزاری به مبارزه برخاسته بود، به نمایش میگذاشت.
اسمیرنوف از سر پیچ پرگردوغبار به سمت راست پیچید. صبح زود بود. سوداگرانی که مغازههای خود را گشوده به انتظار مشتری بودند، وقتی صدای پای او را شنیدند، خواه ناخواه به سویش گردن کشیدند، همین که گامهای غرورآمیز او را دیدند، با شگفتی شانههای خود را در هم کشیدند.
سوداگر ریشویی که مغازۀ خود را میگشود، دستهکلیدش را در جیب آرخالقش گذاشت، از پشت سر اسمیرنوف، به همسایهاش چشمکی زد و با کینهتوزی غرولندکنان گفت:
_ چه پرمدعا! انگار آقای شهر است. حتماَ تازه از روسیه برگشته… ولی این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. پارسال دوسه ماهی خواستههای کارگرها را برآوردند. چون پادشاه نمیخواست خونریزی شود. اما اینها خوشی زیر دلشان زده بود… فکر آنجا را نمیکنند که جلوی آن توپ و توپخانه نمیتوانند غلطی بکنند. پیداست باز اجلشان سر رسیده…
اسمیرنوف این سخنان را میشنید، اما ذرهای به آن اهمیت نمیداد. سینهاش را مقابل باد شدید تابستانی سپر کرد. و عمداً گامهایش را کند برداشت. او در همان حال به طرف خارج شهر حرکت کرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.