باورم کن
آنید به سرعت سوار اتوبوس شد و تو جاش نشست … از پنجرهی اتوبوس پدرش و دید که کنار ماشین ایستاده و براش دست تکون میده! اونم دستی به نشانهی خداحافظی برای پدرش تکون داد و آروم تو جاش نشست … هدفون و از کیفش در آورد و مشغول گوش کردن به آهنگ شد!
آنید سفر با اتوبوس و دوست داشت و تنها دلیلش هم این بود که تو اتوبوس هر بار فیلم جدیدی پخش میشد و نصفی از راه و بدون اینکه بفهمی طی میکرد! آنید به فیلم دیدن علاقهی زیادی داشت همین طور کتاب خوندن و خیلی دوست داشت … عاشق ماجرا جویی بود … آنید فرزند دوم از یک خانوادهی پنج نفری بود یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودش داشت!
خواهرش آنیتا ازدواج کرده بود و یک دختر کوچولوی ناز مامانی به اسم عسل داشت … دلش برای آنیتا تنگ شده بود دلش برای اون کوچولوی معصوم با اون نگاه مهربون و لبخند شیرین پر میکشید! آنقدر عجله داشت که حتی نتونسته بود عسل و که خوابیده بود ببوسد و ازش خداحافظی کنه … آنید تو یکی از شهرهای شمالی زندگی میکرد و خودش دانشجوی مهندسی کشاورزی تو کرج بود …
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.