بازیافتی وحشی مجموعه راهب و روبات جلد اول
درباره نویسنده بکی چمبرز:
بکی چمبرز (Becky Chambers) نویسنده کتاب بازیافتی وحشی، در کالیفرنیا به عنوان فرزند یک مربی اختر زیست شناسی، یک مهندس هوافضا و یک دانشمند موشکی دوران آپولو بزرگ شد. اولین رمان او، راه طولانی به سوی یک سیاره کوچک خشمگین، در ابتدا از طریق Kickstarter در سال 2012 تامین مالی شد. کتابهای او نامزد جایزه کیچیس، جایزه هوگو، جایزه لوکوس، جایزه آرتوس سی کلارک و جایزه زنان شدهاند. برای داستان، در میان دیگران، او برنده جایزه جولیا ورلانگر شد.
بکی پس از زندگی در اسکاتلند و ایسلند، اکنون به ایالت خود بازگشته است، جایی که با همسرش زندگی میکند. او طرفدار بازیهای ویدیویی و رومیزی است و از گذراندن وقت در طبیعت لذت میبرد. او امیدوار است روزی زمین را از مدارش ببیند.
درباره کتاب بازیافتی وحشی:
کتاب بازیافتی وحشی حاوی رمانی معاصر است که در ۸ بخش نوشته شده و جلد اول از مجموعهٔ «راهب و ربات» است.
قسمتی از کتاب بازیافتی وحشی:
سایههای ابر تاریک شب قبل در گوشهای قرار داشت و آسمان زرگونِ صبح را لکهدار کرده بود و پردههای ضخیم خاکستری رو به افق نشان میداد بارندگی در کدام مسیر ادامه یافته است. موتان در حال غروب بود و نوارهای کم نور طوفانهای نیرومندش برای یک روز دیگر زیر افق فرو میرفت. آن پایین، منظرهٔ جنگل کِسکِن بیپایان به نظر میرسید. دکس نه میتوانست آن جادهٔ منقطع را ببیند و نه روستاها و نه هیچ چیزی که اصلاً نشان دهد دنیایی بجز جایی که در آن حضور داشت حتی وجود خارجی دارد. به عمرش در خاطر نداشت که اینقدر احساس کوچکی کرده باشد.
ماسکپ از پشت سرش ظاهر شد و کنار او به بیرون خیره شد و گفت: «از اینجا دیگه میبایست فقط چند ساعتی مونده باشه. هنوز میخواهید تا تهش برید؟»
دکس گفت: «آره. میخوام.» پشت کلماتش دیگر یک خواستهٔ مبتنی بر خشم نبود و هیچ توضیح منطقی آشکاری هم در کار نبود، صرفاً برایش یک امر اجتنابناپذیر محسوب میشد. این نشان تسلیم بود. تا اینجا آمده بود و میخواست تا تهش برود ببیند چه میشود.
علامتی از زیر درختان آشکار بود. حروفش مدتها بود محو شده و پیامش طی گذشت زمان مبهم شده بود، اما وجود شیئی ساختهٔ دست بشر باعث هشیاری دکس شد.
میدانست که هیچ انسانی آنجا نیست، در صورت نیاز هیچ کمکی وجود ندارد.
چیز مهمی نبود، تابلویی روی زمین نصب بود و کسی آن را آنجا گذاشته بود. اینکه زمانی افرادی آنجا بودند، حسی را درون دکس برانگیخت که تاکنون مشابهش را تجربه نکرده بود. اگرچه میدانست ناخودآگاه است، اما نمیتوانست دوباره روی جنگل متمرکز شود.
یک مسیر نیز وجود داشت، یک جاده نبود، بلکه یک سطح شیبدار سنگی و سربالایی. دکس پس از یک روز و نیم پیادهروی در مسیرهای نامنظم آن جنگل دستنخورده، با قدردانی عمیق به این مسیر پیادهراه نگریست. هنوز باید بالا میرفت اما کارش بسیار ساده شده بود. حالا درک اینکه چرا اجدادش میخواستند دنیا را هموار کنند برایش بسیار آسان بود.
سریعتر از حد انتظار به بالای آن سطح شیبدار رسیدند. دکس میدانست مقصد کجاست، با این حال منظرهای که به چشم میخورد، او را در سکوت فرو برد.
ماسکپ گفت: «اوه، خدایا!»
خانقاه هارتزبرو زمانی زیبا بود. دکس میتوانست آن را ببیند، به شرطی که چشمانش را از میان خرابی و واپاشی آن بنا که ناشی از تغییرات جوی بود عبور میداد. آنجا یک عمارت تکطبقه با گنبدی بزرگ در مرکزش بود که اتاقهای متصل به هم به صورت خوشهای و گلمانند در اطرافش قرار داشتند. این اتاقها با حلقههای متحدالمرکزی به طور متناوب بین چمنزارهای متروکه و پانلهای خورشیدی کهنه پوشیده شده بودند. روی سقف این اتاقها حلقههای متحدالمرکزی قرار داشت و یک در میان با علف هرز و صفحات خورشیدی قدیمی پوشیده شده بود. دکس در ذهنش تجسم کرد که سقفها در دوران خودش چطور به نظر میرسیدند؛ آبی خوشنما و صیقلی در تضاد با رنگ سبز سرزنده، موزاییک راه راه جذابی که به خاطر نور اینطور جلوه پیدا میکرد…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.