این دروغ تو را خواهد کشت
درباره نویسنده چلسی پیچر:
چلسی پیچر (Chelsea Pitcher) نویسنده کتاب زمانی برای معجزه، نویسندهی آمریکایی متولد 1981 است.
درباره کتاب این دروغ تو را خواهد کشت:
هیچچیز به اندازهی هل داده شدن به درون ماجرایی که دوست نداشتهای بخشی از آن باشی، آزاردهنده و عذابآور نیست. جونیپر نمیخواهد به خاطر بورسیهی پنجاه هزار دلاری به مهمانی مشکوک کشف معمای قتل برود که معلوم نیست چرا او یکی از دعوتشدگانش است! اما مادر طمّاعاش او را به اجبار به این مهمانی میفرستد و «این دروغ تو را خواهد کشت»، اینطور شروع میشود. چهار دوست و همکلاسی به یک مهمانی کشف قتل دعوت شدهاند و هرکس معمای قتل را حل کند بورسیه را برنده میشود. اما مگر میشود یک مهمانی با این مختصات و این شرایط فقط کشف راز یک قتل باشد؟
دهها راز در میان است و هزاران حرف نگفته که هرکدام از این چهار نفر را در آن درگیر و دخیل خواهد کرد. خانهای بزرگ، فراسوی تپهای بزرگ، پذیرای چهار نفری شده که پذیرفتهاند برای کشف راز بیایند ولی هیچکدامشان نمیدانند دروغهای بسیاری که در خود دارند ممکن است برایشان بد تمام شود و بالاخره با این واقعیت روبرو شوند که این دروغ تو را خواهد کشت! البته تا زمانی رمان پلسی پیچر را نخوانیم و تمامش نکنیم هیچچیز مشخص نیست؛ این دلهره و معماها و ماجراهایش باید خوانده شوند تا شاید امیدی برای نجات باشد!
قسمتی از کتاب این دروغ تو را خواهد کشت:
«جونیپر تورِس با لبخند بیدار شد. امروز روز خاصی است. از این بابت مطمئن بود؛ با اینکه دلیل مشخصی وجود نداشت که آن روز با روزهای دیگر فرق داشته باشد. خورشید نمیتابید، هنوز حتی تو آسمان بالا نیامده بود، اما اهمیتی نداشت. زمین و زمان مستقیماً با او حرف میزدند و آتشی در رگهایش روشن میکردند که ضربان قلبش را شدید میکرد. صدای ملایم و موزونی در گوشش نجوا میکرد که: امروز روزی است که زندگیات عوض خواهد شد.
توی تختش راست نشست، ملافهٔ بههمپیچیده را با پا کنار زد، دستش را لای موهای گوریدهاش کشید، از تخت پایین آمد و رفت جلو پنجره، پایین را نگاه کرد. خودش بود، خانم پستچی موبور و ژولیده روی صندوق پستشان خم شده بود و یک دسته پاکت را توی آن میچپاند. مطمئن نبود، اما حدس میزد آن پاکت بین آنها باشد.
با عجله از اتاقش بیرون آمد، توی راهرو راه افتاد، از جلو اتاق خواهر کوچولو و اتاق پدر و مادرش گذشت. بهزودی اعضای خانواده بیدار میشدند و دیگر نمیتوانست صندوق پست را مخفیانه بازرسی کند. اما اگر خیلی بیصدا حرکت کند (روی این کفپوش لق و آن پلهای که جرقجرق صدای میکند، پا نگذارد) میتواند بیآنکه کسی متوجه بشود، از خانه بیرون برود.
همین کار را کرد. از خانهٔ سبزرنگ سبک ویکتوریا رفت به دنیای سفید زمستان. در طول شب، قیافهٔ حیاط بهکلی عوض شده بود. قندیلهای یخ از شاخههای درختهای بلوط آویزان بود و ته حیاط، صندوق پست برفکزده مثل یک انگشت شست غمزده ایستاده بود.
درِ صندوق را یکضرب باز کرد، انگشتهایش روی ورقههای تبلیغاتی لغزیدند و یک بسته کوپن را لمس کردند تا بالاخره پاکت را از تاریکی صندوق بیرون کشیدند. حتی قبل از اینکه آن را ببیند، مطمئن بود این همان پاکتی است که منتظرش بوده. بزرگ بود، قطور بود، و دستخط رویش…
قرمز به رنگ خون؟ پاکت از دستش ول شد و چند بار مثل دانههای برفِ دور و برش بالبال زد و وقتی افتاد زمین، جونیپر متوجه دو نکته شد: آن پاکتی که انتظارش را میکشید، نبود. دعوتنامه بود.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.