این بود فردا
درباره نویسنده کارولین لویت:
کارولین لویت (Caroline Leavitt) نویسنده کتاب این بود فردا، رمان نویس آمریکایی است. او نویسنده پرفروش نیویورک تایمز، کتاب آیا این فردا و تصاویر تو، و همچنین 8 رمان دیگر، از جمله دنیای زیبای بیرحمانه و با یا بدون تو است. لیویت برنده جایزه بنیاد هنرهای نیویورک در ادبیات داستانی و جایزه داستانی گلدنبرگ است. او همچنین نامزد جایزه مجله ملی در مقاله شخصی، فینالیست جوایز فیلمنامه نویسی نیکلودئون و فینالیست در آزمایشگاه فیلمنامه نویسان ساندنس بود.
درباره کتاب این بود فردا:
کتاب پیش رو در لیست پرفروشهای نیویورک تایمز جای دارد. این کتاب شما را درگیر دنیایی پر از رمز و راز میکند. اثر حاضر داستانی مجذوب کننده از عشق، وفاداری، فقدان، اسرار و… است که شما را تا انتها با خود همراه میکند. شخصیت اصلی داستان زنی زیبا و مطلقه به نام آوا است. او بعد از طلاق به همراه فرزند 12 سالهی خود لوئیز به شهری دیگر نقل مکان میکند تا زندگی جدیدی را شروع کنند. لوئیز در آنجا با رز و جیمی که مانند او پدر ندارند، دوست میشود. کمی بعد جیمی در باغچهی پشتی خانه لوئیز گم میشود و همین امر موجب میشود که همسایهها برای دور کردن لوئیز و مادرش از محل زندگیشان دست به کار شوند. اما این که راز گم شدن جیمی چیست در روند داستان مشخص میشود.
جویس مینارد: «کارولین لویت هنرمندانه شخصیت های واقعی را نشان ما می دهد و در این داستان با تعلیقی قوی روبه رو هستیم.این کتاب شما را درگیر دنیایی پر از رمز و راز می کند و مدام منتظرید رازهایش را کشف کنید.»
قسمتی از کتاب این بود فردا:
لوییز از آوا پرسیده بود پس پدرش چه میشود؟ پس حرفهایی که آقای گلاگر همسایهی آن طرف خیابان به او زده بود چه؟ که مردم در مقابل خداوند با یکدیگر پیوند ازدواج میبندند مثل او و همسرش تینا. و نتیجهی این پیمان بچهای مثل ادی کوچولو می شود که لباس بیسبال می پوشید و توی چمن بازی می کرد. می گفت طلاق هیچ وقت خوب نیست. آوا عصبانی گفته بود: طلاق خیلی هم خوبه!
لوییز از فکر کردن به مادرش و آدم جدیدی که شده بود تنفر داشت. با خودش می گفت: اگه واقعا اون رو بیشتر دوست داشته باشه چی؟ و مدام به این جمله فکر میکرد. باید مینشست و یک لیست جدید درست میکرد. به فرار فکر کرد اما به کجا فرار میکرد؟ چطور تنهایی زندگیاش را می گذراند؟ آیا می توانست پدرش را پیدا کند؟ هنوز که نتوانسته بود. میدانست پدرش باید آنها را ترک میکرد چون همیشه با مادرش دعوا می کردند. برایان چند باری تلفن کرده بود و لوییز می دانست چقدر از شنیدن صدای پدرش خوشحال میشود اما با او حرف نزده بود. نمی دانست چرا پدرش به دیدنش نمیآید و یا به او زنگ نمیزند و فقط وقتی با آوا کار دارد تماس می گیرد. آوا داشت با این قرار مهمانی باعث بدتر شدن اوضاع می شد.
لوییز وحشت زده به پشت سرش نگاه کرد. خودش بود، خانم گروت. همان کتابدار زن سرخوردهای که دوست نداشت لوییز کتابهای بزرگسال را بیرون ببرد و همیشه وقتی لوییز تنها بود با کتک از کتابخانه بیرونش می کرد و می فرستادش به اتاق کودکان. خانم گروت به لوییز خیره شده بود. با نگاهش میخواست بگوید اینجا جای توست؟!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.