او را میان سوسنها بخوابانید
درباره نویسنده جیمز هدلی چیس:
جیمز هدلی چیس، (24 دسامبر 1906 – 6 فوریه 1985)، نویسندهی انگلیسی بود. او با نام واقعی رنه لاج برابزان ریموند در لندن به دنیا آمد. پدرش دوست داشت که آیندهای علمی داشته باشد بنابراین جیمز را در مدرسه ی کینگ در روچستر ثبت نام کرد. چیس، خانه را در 18 سالگی ترک و در سال 1932 با سیلویا ری ازدواج کرد. او وارد کار فروش کتاب و آثار ادبی شد که مقدمهای بود بر ورودش به دنیای نویسندگی. چیس به عکاسی و گوش دادن به موسیقی کلاسیک نیز عشق میورزید. این نویسنده، کارنامهی بسیار پرباری دارد و بیش از 90 کتاب معمایی از او به جای مانده است. جیمز هدلی چیس به همراه همسرش به فرانسه و سپس به سوییس نقل مکان کردند و او، پس از گذران زمانی حدود 15 سال در این کشور، جان خود را از دست داد.
درباره کتاب او را میان سوسنها بخوابانید:
دنیای آثار جیمز هدلی چیس، دنیای حرص و پول و حاکمیت نفسانیت انسانهاست و آنها اغلب به این دلیل دست به جنایت میزنند. به جز قهرمانان آثارش، دیگر شخصیتها از سیاستمداران گرفته تا اعضای پلیس و… فاسد و رشوهبگیر هستند و با خوی حیوانی خود برای پول یکدیگر را میدرند.
کتابهای «چیس» اغلب بیانی مستقیم و بدون پیچیدگی و همچنین نشر بسیار ساده دارند و به همین دلیل برای خواندن بسیار راحت و روان هستند و خوانندگان کمتر نیاز دارند که برای خواندن آنها به سراغ قوه تخیل خودشان بروند. همین سادگی باعث شد که عموم مردم و خوانندگان آثارش، علاقه خاصی به شیوه و سبک آثار « چیس» داشته باشند.
قسمتی از کتاب او را میان سوسنها بخوابانید:
هنگامی که میخواستم دست به طرف درکوب دراز کنم، دوج زیتونی رنگ بدون توقف از خیابون گذشت. راننده به جلو نگاه میکرد، ولی یقین داشتم که منو دیده و فهمیده است که به کجا اومدهام.
برگشتم و با چشم اتومبیل رو تعقیب کردم، با سرعت از خیابون رد شد و به طرف خیابون وست وود پیچید و از نظر پنهان شد.
کلاهم رو به عقب زدم، پاکت سیگارم رو درآوردم، سیگاری روشن کردم و دوباره پاکت رو در جیبم گذاشتم. البته در حین اون کارها نگاهم در اطراف دور میزد، تا از همه چیز با خبر بوده باشم. بعد درکوب نردهای رو بلند کردم و از جادهای که پر از شن بود و به خونه منتهی میشد، پیش رفتم. باغچه، بسیار کوچیک و تنگ بود و مثل سربازخونه در روز تفتیش، شسته و رفته، به نظر میرسید. پردههای نارنجی که آفتاب، رنگ اونها رو برده بود، جلوی پنجرهها آویزان بود. در ورودی خونه احتیاج به رنگ داشت.
با شستم دکمه رو فشار دادم و صبر کردم. عاقبت فهمیدم کسی از پشت پرده پنجره بهم نگاه میکنه. حق اعتراض نداشتم، بهتر بود قیافه مؤدبانهتری به خود بگیرم و صبر کنم. پس با قیافهای مؤدبانه منتظر ماندم.
هنگامی که خواستم زنگ رو دوباره بزنم، صدایی شبیه به خش خش موش که روی چوب راه بره، به گوشم خورد و در باز شد. زنی که به جلویم اومده بود کوچیک و لاغراندام بود. پیراهن ابریشمی و سیاه، مد پنجاه سال پیش به تن داشت، صورتش لاغر و چروک بود و اثر خستگی و ملالت در چهرهاش منعکس بود.
کلاهم رو بلند کردم و پرسیدم: «آقای دکتر تشریف دارن؟ » – بله، دکتر اون طرف حیاط هست. صدایش میکنم. – لازم نیست. خودم میرم. من مریض نیستم. فقط میخوام چیزی ازشون بپرسم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.