افسون شب
درباره کتاب افسون شب:
قصه امروز مثل يافتنِ ريشههاى زندگى است كه سالها قبل بذر آن كاشته شده و امروز نتايج خود را بروز داده است. يك كمبود، يك خلاء و حتى عدم حضور فيزيكى آدمها چگونه مىتواند تا سالها بر سرنوشت يك نفر تأثير بگذارد. بيان قصهوارِ حوادث براى شخصيتهاى داستان كه دنبال پُر كردن نداشتههاى كودكى خود هستند، مىتواند به بزرگترها يادآور اين باشد كه يك سهلانگارى، چگونه تا بزرگسالىِ ديگران، آنها را تحت تأثير قرار مىدهد. شايد اگر تمامى ما در زمره رمانخوانهاى جدى و حرفهاى باشيم، مهمترين تأثير را از آن در زندگى خود بگيريم و بسيارى از گفتنها و نگفتنها را به موقع و درست انجام دهيم تا همانند افسونِ حسرت گونه گذشته گرفتارش نشويم.
قسمتی از کتاب افسون شب:
هوا برفی بود و یخبندان بدی در راه بود. نادیا جلو خانه همسر سابقش ایستاد و با هنگامه تماس گرفت و اطلاع داد پایین است. نگاهش به ساختمان چهار طبقه نسبتا قدیمی همسر سابقش افتاد. چقدر با آنها کلنجار میرفت که خانه را بکوبند و بسازند، ولی قبول نمیکردند.
با صدای باز شدن در به سمتش چرخید و نگاهی پر از لبخند و شادمانی به تنها دخترش کرد. ده روزی میشد که او را ندیده و حسابی دلتنگش بود. خم شد و از همان پشت فرمان هنگامه را غرق بوسه کرد. بوی خوش عطر دخترش در بینیاش پیچید.
کیسه سوغاتیها را روی پاهایش گذاشت:
– کلی برات خرید کردم. ببین خوشت میاد.
لبخند رضایت هنگامه در حالی که مشغول بررسی کیسه بود خوشحالی نادیا را چند برابر کرد. وقتی از سبحان جدا شد به علت موقعیت کاری نمیتوانست هنگامه را پیش خودش ببرد، ولی سبحان هیچ وقت مخالفتی برای دیدار مادر و دختر نداشت و هروقت میخواست او را میدید.
با صدای هنگامه به طرفش برگشت:
– خیلی خوشگلن. اصلا از خودمم بهتر میدونی چی میخوام.
– خوشحالم که دوست داشتی.
هنگامه در حالی که هنوز سرش به سوغاتیهایش گرم بود گفت:
– مامان میدونی خیلی خوشگلی..
نادیا با خنده گفت:
– ااا باریکلا! حرفای جدید میزنی. مگه تازه منو دیدی؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.