اشیاء کمیاب
درباره نویسنده کتلین تسارو:
کتلین تسارو (Kathleen Tessaro) نویسنده کتاب اشیاء کمیاب، (زادهٔ ۱ ژوئن ۱۹۶۵) رماننویس اهل ایالات متحده آمریکا است. تسارو متولد پیتسبرگ پنسیلوانیا و دانشآموخته دانشگاه پیتسبرگ و دانشگاه کارنگی ملون میباشد. او یکی از برجستهترین نویسندگان عصر امروز است. کتلین تسارو آثار پرفروشی در کارنامهی ادبی خود دارد که از میان آنها میتوان به کتاب کلکسیونر عطر و پرکرشمه اشاره کرد.
درباره کتاب اشیاء کمیاب:
این کتاب داستان دوستی عجیب دو زن است که از جایی غیرمعمول یعنی بیمارستان روانی آغاز میشود. میو فنینگ دختر مو قرمز باهوشی است. او به نیویورک شهری پیشبینیناپذیر و پر از فرصتهای جدید برای پیشرفت آمده است تا زندگیاش را تغییر دهد. اتفاقات در زمان آغاز رکود اقتصادی و ممنوعیت مشروبات الکلی روایت میشود.
میو یاد گرفته است روی پای خودش بایستد او بسیار خوب کار میکند و میخواهد پیشرفت کند و مدیر شود. با اعتماد به نفس است و پیش از آنکه رئیسش خواستهاش را بهزبان آورد میداند چه میخواهد، اما گاهی بحرانهای اقتصادی او را بهخطر میاندازند و هوشش هیچ کمکی به او نمیکند. رئیسش ورشکست میشود و او کارش را از دست میدهد. اما میو میخواهد پیشرفت کند ولی نمیتواند جلوی میل شدیدش به مصرف الکل و گشتن با مردهای غریبه را کنترل کنند، همین موضوع کمکم او را به فروپاشی میکشاند و در یک بیمارستان روانی بستری میکند، او در بیمارستان با زنی مرموز آشنا میشود که شباهتهای زیادی به خودش دارد.
میو بعد از مرخص شدن از بیمارستان، موهایش را رنگ میکند و در یک عتیقه فروشی مشغول کار میشود. این کار که هدفش تامین اشیا بسیار کمیاب برای ثروتمندان است زندگی او را عوض میکند.
قسمتی از کتاب اشیاء کمیاب:
نیویورک شهری پیشبینیناپذیر و پر از فرصتهای جدید برای پیشرفت بود. جایی که یک دختر میتوانست گذشتهاش را پشت سر بگذارد و زندگی و شغل واقعاً درست و درمانی برای خودش دست و پا کند. هر روز زن جوان باهوشی با موهای بسته شده و لبهای سرخ از ایستگاه مترو بیرون میآمد تا دنیا را تسخیر کند و هیچکس هم به او نگاهی نمیانداخت. هیچکس اهمیت نمیداد که او در پایان روز توی میخانهای زیرزمینی همراه همکارهای مردش کوکتلش را جرعهجرعه سر میکشد.
به همه گفته بودم که به نیویورک رفتهام چون دلم نمیخواهد یک ماشیننویس معمولی باشم. تیزهوش و مفید بودم و میتوانستم هر نیاز کارفرمایم را پیش از اینکه نمود پیدا کند پیشبینی کنم. خودم را میدیدم که در سلسلهمراتب کاری بالا میرفتم و بیشک مدیر اجرایی ردهبالا و قدرتمندی میشدم. آزادی و هیجان میخواستم؛ این چیزی بود که به همه گفته بودم و نسبتاً هم حقیقت داشت، ولی همۀ داستان نبود.
آنقدر توانایی داشتم که خودبرتربینیام را به جای یک جاهطلبی عادی جا بزنم. حتی بعد از آن تصادف. توی بوستون همیشه روی پای خودم ایستاده بودم. میتوانستم شغلم را خودم انتخاب کنم. فکر میکردم میتوانم موفق شوم. و فکر میکنم برای مدت کوتاهی هم موفق شدم. در یک شرکت حقالعملکاری برای مدیرعامل کار میکردم. کلاه زیبای جدیدی برای خودم خریدم تا شغل جدیدم را جشن بگیرم. ولی بعد از شش ماه شرکت ورشکسته شد و مدیرعامل را زیر میزش پیدا کردند که داشت کاغذهای دفترچه تلفن و آدرسهایش را میسوزاند. پس از آن درس بزرگی از حقارت گرفتم.
مشخص شد آنقدری که فکر میکردم هم استعداد بهخصوصی ندارم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.