از لحظهای که دیدمش
گمان نمی بردم از این روز جان سالم به در ببرم. اما خوشبختانه تقریبا تمام شد، برای دوستانش، شوهرش و آدم های بسیاری که اینجا هستند و تا به حال ندیدمشان، هم تمام شد. عده ی زیادی که با هم، زیر آسمانی چنان روشن که نورش چشم هایم را می زند، در کنار حفرهی بزرگ گور بیاتریس ایستاده ایم تا با او خداحافظی کنیم. تابوتش که کنار گور جا خوش کرده و منتظر است تا پایین برود و در جایگاه ابدی اش آرام بگیرد؛ قسمتی که از آن وحشت داشتم. قرار بود داخل گودالی سیاه بگذاریمش و رویش را با خاک و گل بپوشانیم، بعد سرمان را بچرخانیم و از آنجا برویم. بعدتر، وقتی هوا سرد و تاریک شود، وحشت نمی کند؟ به خاطر اینکه پشت مان را به او کردیم و ترکش کردیم از ما متنفر نمی شود؟
ناتالی بارلی را معمولا در حال خواندن می یابید، آن هم احتمالا تریلرهای روانشناخت، نوشتن رمان همیشه در لیست آرزوهایش بود و همه چیز با از لحظه ای که دیدمش برایش واقعیت پیوست. از آن زمان، ناتالی دست از نوشتن نکشیده است. زمانهایی که غرق خواندن داستانهای جذاب و مهیجی که به تازگی منتشر شده اند، نیست وقتش را صرف آشپزی کردن با نهایت عشق و شور، بافتنی کردن تا سر حد مرگ و راندن دورتادور شهر می کند و اگر سرگرم هیچ کدام از این کارها نباشد، می توانید پای کامپیوتر پیدایش کنید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.