آینهای برابر آینهات میگذارم
دست در کیفش میکند، تسبیح کبود را از میان آن بیرون میکشد و با مکث روى میز قرار میدهد. دستش روی تسبیح خیمهزده مانده. گذشتن از دانههایی که جزئی از جانش شده آسان نیست، ولی گاهی باید از جان هم گذشت تا رها شد!
به درخشش حلقهی سادهاش در نور غروب نگاه میکند و از لای انگشتها، به کبود دانهها… دو طوق… دو حلقه… اولی، صاحبش را نداشته و دومی… صاحبش را نخواسته!
نمیخواهد به زندگیاش فکر کند… آدم وقتی بخشی از جانش را میکند و از آن میگذرد، نمیتواند به چیز دیگری فکر کند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.