آینههای شهر
درباره نویسنده الیف شافاک:
الیف شافاک (Elif Shafak) نویسنده کتاب آینههای شهر، متولد 1971 نویسندهای ترک که در استراسبورگ فرانسه بهدنیا آمده است. مادرش دیپلمات بوده و از این جهت شافاک زندگی در شهرهای مختلف جهان را تجربه کرده است. او در سال ۱۹۹۸، برای کتاب «پنهان» برندهی جایزهی مولانا شد و در سال ۲۰۰۰، با نوشتن رمان «مَحرم»، جایزهی بهترین رمان سال را از طرف کانون نویسندگان ترکیه از آن خود کرد. شافاک مدرک دکترای علوم سیاسی دارد و در دانشگاههای ترکیه، آمریکا و انگلیس تدریس میکند، او یکی از حامیان فعال برابری و آزادی بیان است و سیاسینویسی بخشی از حرفه اوست.
الیف شافاک، نویسنده مشهور و جسور ترک، این روزها نامی آشنا برای مخاطبان ادبیات در سراسر دنیا است. کارهای او به زبانهای مختلف ترجمه میشوند و در صدر پرفروشهای بازار کتاب در اروپا و امریکا و دیگر نقاط جهان قرار دارند. ازجمله، کتاب ملّت عشق او در ایران هم با استقبال شگفتانگیزی مواجه شده و کمتر کتابدوستی است که آن را نخوانده باشد.
درباره کتاب آینههای شهر:
رمان “آینه های شهر”، داستانی تاریخی را برای مخاطب شرح می دهد که به اواخر قرن شانزدهم و فضای سرشار از خفقان و ظلمت کشور اسپانیا بازمی گردد؛ زمانی که مردم این سرزمین، به دلیل ایمان به مذاهبی به غیر از مسیحیت، مورد ظلم و ستم بزرگان و صاحب منسبان گمراه مسیحی قرار گرفته و به صورت زنده، در کوره های آتش سوزانده می شدند. نویسنده در طول محتوای این رمان، روایت های مهیج و جذابی را به صورت پراکنده از زندگی مردم مختلف این شهر روایت می کند.
در ابتدای داستان، با پسر یک پزشک یهودی آشنا می شویم که در این شهر، با ترس و ناامیدی روزگار می گذراند؛ وی مدام این شهر را “شهر آینه ها” خطاب می کند. در بخشی دیگر از داستان، مولف، “آلونزو پرز داررا”، مردی میان سال و صاحب منسب مسیحی را به مخاطب معرفی می کند که مردم را از ایمان به هر مذهبی غیر از مسیحیت باز داشته و به سوی دین مسیحیت دعوت می نماید. او در “آویلا” در خانواده ای بسیار فقیر دیده به جهان گشوده و در شهر آینه ها زندگی می کند.
این مرد، از دوران کودکی، همواره زمزمه هایی را از منبعی ناشناس می شنود که نویسنده در طول محتوای داستان، از آن با نام “صدا” یاد می کند. این صدا، مرد قصه را مورد کنترل خود قرار داده و اعمال و رفتارش را هدایت میکند. یکی از بزرگ ترین علاقه مندی های “آلونزو” اندیشیدن به لحظه ی مرگ می باشد و وظیفه خود می داند که انسان ها را با وحشت مرگ شان آشنا سازد. در ادامه، خواننده، شرح پر ماجرای پسر قصه، “آلونزو” و روزگار دردناک سایر مردم شهر آینه ها را مطالعه کرده و مجذوب داستان می گردد.
قسمتی از کتاب آینههای شهر:
صبحها در فنجانی با گلهای ریز آبیرنگ که دستهای مطلا دارد برایم قهوه میآورد. از وقتی به اینجا آمدهام، مدام قهوه مینوشم. نمیشود گفت جای شکلات را گرفته اما حسابی به نوشیدنش عادت کردهام. روزی اگر قهوه ننوشم. آرامشم را از دست میدهم و ترسهایم شدت میگیرند. زیشان اصرار دارد فالم را ببیند. هر بار به بهانهای درخور شانه خالی میکنم چون نمیخواهم از چیزهایی باخبر شود که خودم هم نمیدانم.
از وقتی پایم به این شهر رسیده، باران میبارد. زیشان میترسد درویش از فرط پرسهزنی خسته و مانده شود. اما من هر وقت دلتنگ انوار طلایی خورشید میشوم، به خودم یادآوری میکنم چرا به اینجا آمدهام.
«به شهر آینهها آمدم چون حکایت دیگری به ابتدای حکایتم الصاق شده که پیش از من به قلم آمده. در شهر آینهها هستم چون اگر بتوانم یکبار برای هميشه این سد را ویران کنم، آبها جاری خواهند شد، دیوانهوار جریان خواهند یافت؛ این را حس میکنم.»
اما خوب همیشه که نمیتوانم از این جملههای فاخر بسازم. گاهی وقتها که حقیقت با تمامی زشتی و وقاحتش رودررویم میایستد، از صرافت بزکدوزک سرنوشتم میافتم. اینگونه مواقع چشمهایم را میبندم، لم میدهم و سرگرم تهمزهی ترشی میشوم که کلمات دشناموار زیر دندانم بهجا میگذارند.
«در شهر آینهها هستم چون بزدلم و مانند هر بزدلی که خودش را میشناسد، این راز را پیش خودم نگه میدارم.»
چراکه میداند قطرات از اقیانوس و اقیانوس از قطرات به وجود میآیند.
آنگاهکه اقیانوس حیات آرام میگیرد، هولناکتر میشود چراکه طوفان در قلب آرامش خفته است.
در اتاق بزرگ نهارخوری که دیوارهایش با تصاویر ملائک و شیاطین تزئین شده بود، گویی زمان به استراحت روی میآورد. اینجا به دریاچهای مهآلود، خزه بسته و گریان میمانست که کسی را یارای آن نبود به تلاطمش آورد. پرندهها و حشرات، غازهای وحشی و مارماهیها در طول روز دور این دریاچه و توی آن و روی آن پرسه میزدند اما آموخته بودند به حیاتشان ادامه دهند بیآنکه تماسی با دریاچه داشته باشند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.