آوای حسرت
امروز نویسندهی ما با قصهاش به شکلی غیرمستقیم سعی در بیان نتایج و تاثیرات شرایط کودکی در آینده افراد دارد. قصهای در مورد همین عادت میان بیشتر ما برای ملاک قرار دادن افراد به اصطلاح موفق که میانبر زدهاند. قصهاش را که جذب کننده است بخوانید و با همان نگاه نقادانه، به خودمان نگاه کنید. ما امروز نیازمند دیدنِ خویش هستیم و داد سخن سَر دادن از ضعفهای مرمان این سرزمین! زیرا که هر ملتی کاستیهای دارد و خوبیهایی، و باید کاستیها را اصلاح کرد و کاهش داد… فقط همین!
تصویر مقابلم لحظه به لحظه تارتر می شد. انگار در موجی از مهی غلیظ فرو میرفتم. اصوات گنگ و مبهمی که گوشهایم را احاطه کرده بود، هر از گاهی مرا از مرز ناشناختهها به این سو میکشید و باز در ابرهای به هم پیچیده سیاه و سفید رها میکرد. همه وجودم از درد کرخت و بیجان شده بود. اما کسی صدای فریادهایم را نمیشنید. انگار قبل از بیرون آمدن درون سینه خاموش میشد. احساس میکردم نیرویی قوی از روی زمین بلندم میکند. سبک بودم و بیوزن. حالا از بالا همه چیز واضحتر بود. چه تصادف وحشتناکی! تانکر بزرگ آب کنار اتوبان منفجر شده بود و سطح وسیعی از خیابان را در برگرفته بود. ماشین قشنگ و گران قیمتی که درست وسط اتوبان اوراق شده، دیدنی بود. جمعیت زیادی اطرافش جمع شده بودند و داشتند کسی را از داخل آن بیرون میکشیدند. دود سیاهی صحنه مقابل را کدر میکرد و دیدم کامل نبود. خردههای شیشه و خون سرخی که زمین خیس اطرافش را پوشانده بود، حالم را بد میکرد. ترافیک سنگین و همهمه مردم و آژیر آمبولانسی که هر لحظه نزدیکتر میشد به شدت آزارم میداد. پیکر زخمی و ظریف دختری را همین طور بیاحتیاط روی زمین خوابانده بودند. سر و صورتش از خون گرم و تازه پوشیده شده بود و روی خرده شیشههای خیس و چسبناک کف آسفالت روی زمین میغلتید. چهرهاش تاحدی آشنا بود. موهای لخت قهوهای رنگ که با بیقیدی روی صورت خون آلودش ریخته بود، انگشتان بلند و کشیدهاش که از خون رقیق شده با آب، رنگی شده بود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.