آخرین شیطان
درباره نویسنده ایساک باشویس زینگر:
ایزاک بشویس سینگر (زاده ۱۹۰۴(یا ۱۹۰۲) – درگذشته ۲۴ ژوئیه ۱۹۹۱) داستاننویس یهودی و برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۷۸ است. وی همچنین جایزه کتاب ملی دریافت کردهاست. ایزاک باشویس سینگر نویسنده لهستانیتبار آمریکایی در ۲۱ نوامبر ۱۹۰۲ در خانوادهای یهودی در دهکدهای نزدیک ورشو به نام رادزمین به دنیا آمد. پدر ایزاک و پدر بزرگ مادری او خاخام بودند. او در سال ۱۹۳۵ به ایالات متحده مهاجرت کرد، سردبیر روزنامه «فوروارد» در نیویورک شد و اکثر داستانهای کوتاه خود را برای اولین بار در آن روزنامه چاپ کرد.
سینگر تمام آثارش را به ییدیش زبان مادری خود نوشتهاست. پس از به شهرت رسیدن داستانهای کوتاه و بلند او یکی پس از دیگری با نظارت خودش به انگلیسی برگردانده شدند. وی این ترجمهها را «نسخه اصل دوم» میخواند. کسانی که با زبان ییدیش آشنایی دارند هنوز هم به ظرایفی اشاره میکنند که در ترجمه انگلیسی داستانها گاهی از دست رفتهاست، در مقابل گروهی با توجه به ویژگیهای زبان انگلیسی از جمله شفافیت، کارایی و سرراستی، نسخههای «اصل دوم» را حتی برتر از «اصل اول» میخوانند.
زمستانهای سرد نیویورک در بازپسین سالهای زندگی دیگر به او اجازه پیادهرویهای طولانی نمیداد، به فلوریدا رفت و در همانجا در میامی درگذشت. نام او را پس از مرگش در سال ۱۹۹۱ بر یکی از خیابانهای این شهر گذاشتند.
سینگر تحلیلهای روانشناسانه عمیقی از شخصیتهایش به دست میداد و از لحاظ فکری شیفته اسپینوزا فیلسوف معروف هلندی بود، شهرت او بیشتر مرهون داستانهای کوتاهش بود.
درباره کتاب آخرین شیطان:
شاید بتوان گفت این کتاب وصفی از آثار ایساک باشویس زینگر هم هست، نویسندهای که گرچه ۵۵ سال از عمرش در آمریکا گذراند، هواره نه تنها به زبان ییدیش، که گویی برای ییدیش زبانان مینوشت، او در سال ۱۹۳۵ چهار سال قبل از حملهی آلمان نازی به لهستان، این کشور را به مقصد آمریکا ترک گفت. اما حوادث جنگ بین الملل دوم، هولوکاست و زندگی و مرگ دشوار تحت سیطرهی حکومت هیتلر و استالین به زودی بسیار از هم کیشان وی را نیز به مهاجرت به آمریکا واداشت. بسیاری از داستان زینگر راوی وقایع و احوال همین دنیای در بیرون شاد و در درون غمگین، در ظاهر فقیر و در باطن غنی، است که از هزاران حکایت و قصهای که او در کودکی جذب و هضم کرده مایه گرفتهاند و با سیل مهاجرت یهودیان به آمریکا غنیتر هم شدهاند.
قسمتی از کتاب آخرین شیطان:
وقتی به در سوییت زیگموند زلتسر در هتل ورشو کوبیدم، صدایی از آن طرف برخاست: « !Bitte ! Entrez ! Come in » در را باز کردم و مرد کوتاه قد و خیلی را دیدم با کت و شلواری سفید که کلاه پاناما به سر، پیراهن صورتی به تن و کفشهای زردی به پا داشت و کراواتی با تارهای زربفت زده بود که سنجاق مرواریدنشانی هم آن را زینت میداد. سیگار برگی را به دندان میفشرد. معلوم نبود تازه از راه رسیده یا دارد میرود بیرون. یک ماندولین به دیوار آویزان بود و زیر آن، روی یک میز، چندین آلبوم عکس گذاشته بودند. انبوهی از عکسهای زیگموند زلتسر با آدمهای مختلف این جا و آنجا پخش و پلا بود. به نظرم رسید که میتوان چهرهی بسیاری از بازیگران مشهور سینما را بین آنها تشخیص داد. سیگار برگش را ماهرانه بین شست و انگشت اشارهاش گرداند و پرسید: « مترجم ییدیش شما هستید؟ »
« بله. »
بسیار خب، بفرمایید. راحت باشید. من، به قول معروف، اهل تعارف نیستم. بالاخره وقتی چشم آدم به کسی میافتد، یا طرف دوست است یا نیست. اگر نیست که گور پدرش. نوشیدنی میل دارید؟ ویسکی؟ کنیاک؟ شری؟ کوکا کولا؟ »
«نه، متشکرم.»
«خوردنی چطور؟» «همین الان ناهار خورده ام.» – « مادر بزرگ من همیشه می گفت ” شکم آدم خندق بلاست!” …
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.