آخرین شانس
به محض اینکه اولین تیر به من اصابت کرد بیدرنگ به یاد دخترم افتادم. واقعیت این است که پساز آنکه اولین گلوله به من اصابت کرد، پیامد مستقیم و طبیعی این اتفاق شوم پرتاب شدنم به دنیای بیهوشیِ مطلق بود. لذا بدین علت بود که نه تنها متوجه خراشیده شدن فرق سرم توسط گلوله دوم نشدم بلکه، اساساً متوجه نشدم که تیر اول چگونه به من اصابت کرد. با این همه،، در این حالت نیز متوجه خونریزی شدید از نقطه اصابت گلوله و از کار افتادن قلبم بودم و چون احساس میکردم که با مرگ فاصله چندانی ندارم بدین علت، ناخواسته همه هوش و حواسم متوجه حال دخترم بود.
محض اطلاع خواننده باید بگویم که دخترم تارا شش ماهه بوده و در زمان حمله و تیراندازی به ما برروی تختش دراز کشیده بود. بر این گمان هستم که صدای شلیک گلولهها سبب ترس تارا شده و من نیز در عالم بیهوشی در آنزمان گریه جگرخراش دخترم را میشنیدم.
اما قطع نظر از ذهنیات و خیالات فوق که برخاسته از عالم بیهوشیام است، آنچه مربوط به واقعیت مطلق میشود این است که من اولین کسی بودم که در جریان وضع حمل همسرم مونیکا، بالای سرش بوده و شاهد پا به عرصه حیات گذاشتن دخترم بودم. علت دیگر ذهنمشغولی و نگرانیام نسبتبه تارا در جریان بیهوشیام این است که براساس آنچه از تجره شخصیام بر میآید، پدر شدن به مفهوم واقعی کلمه پدیدهای خارقالعاده است، چون این تحول در زناشویی سبب میشود که دنیای گل و گشاد و ولنگ و باز فرد به یکباره تبدیل به یک دنیای کوچک در ابعاد و اندازه این توده بسیار کوچک (نورسیده) شود.
به زبان سادهتر، زایش و رویش در خانواده سبب میشود که فرد همه هم و غم و توش و توانش را متوجه این وجود تازه و نورسیده کند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.