آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد
درباره نویسنده ویکتور هوگو:
ویکتور هوگو (Victor Hugo) نویسنده کتاب آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد، با نام کامل ویکتور ماری هوگو (زاده ۲۶ فوریه ۱۸۰۲ – درگذشته ۲۲ مه ۱۸۸۵) شاعر، داستاننویس و نمایشنامهنویس پیرو سبک رومانتیسم فرانسوی بود. او یکی از بهترین نویسندگان فرانسوی است. آثار او به بسیاری از اندیشههای سیاسی و هنری رایج، در زمان خویش اشاره کرده و بازگویندهٔ تاریخ معاصر فرانسه است. از برجستهترین آثار او بینوایان، گوژپشت نتردام، کارگران دریا و مردی که میخندد و آخرین روز یک محکوماست. مشهورترین کارهای هوگو در خارج از فرانسه بینوایان و گوژپشت نتردام است و در فرانسه بیشتر وی را برای مجموعه اشعارش میشناسند.
درباره کتاب آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد:
در داستان آخرین روز یک محکوم، راوی داستان مردی است که کمی بعد اعدام خواهد شد. ما هیچچیز دربارهٔ آن مرد نمیدانیم. نه میدانیم نامش چیست و نه حتی میدانیم چه جرمی مرتکب شده است، اما هراس و پریشانیِ او را بهخوبی درک میکنیم.
چند سال بعد، سال ۱۸۳۲، نسخهٔ تازهای از این رمان به همراه مقدمهای طولانی و امضای ویکتور هوگو منتشر شد. در مقدمهٔ این نسخهٔ تازه، ویکتور هوگو قصد خود را از نوشتنِ این رمان، که در حقیقت میتوان آن را خطابهای علیه حکم اعدام دانست، نوشت و آنچه را که نوشته بود با ذکر نمونههای روشن و دقیق، استدلال کرد.
رمان آخرین روزِ یک محکوم از لحاظ ادبی نیز بسیار عمیق و دارای نثری قدرتمند است.
کلود بینوا هم داستانی درباره کارگر فقیری است که او را کلود بینوا صدا میکنند. هوگو این داستان را بر اساس زندگی واقعی آن کارگر نوشته و شرح داده که تنها واقعیات را بازگو کرده است.
کلود کارگری توانا و زیرک بود که سواد نداشت. او یک سال زمستان بیکار مانده بود و خانوادهاش به سختی افتاده بودند بنابراین مجبور به دزدی شد. کاری که نتیجهاش سه روز گرما و غذا و نان برای زن و بچه و پنج سال زندان برای او شد…
هوگو در این دو اثر هم مانند شاهکارش، بینوایان، گوشههایی از تاریخ و جامعه فرانسه را به تصویر کشیده و به باد انتقاد گرفته است.
قسمتی از کتاب آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد:
زندان بیستر
محکوم به اعدام!
آری، اکنون پنج هفته است که در این اندیشه مرگبار به سر میبرم، انیس و ندیمی جز آن ندارم. سراپایم از احساس آن یخ کرده و تنم زیر فشار سنگینی توانفرسای آن خمیده است!
روزگاری (در نظر من چنین مینماید که سالهاست محکوم به اعدام شده ام نه هفتهها) آری، روزگاری من نیز مردی همچون دیگر مردم بودم. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه برای من معنی و مفهوم خاص به خود داشت. مغز جوان و پربار من همچون کارگاهی عظیم هزاران فکر و خیال زیبا و پر نقش و نگار داشت که همه را بینظم و نسقی میگشود و کرباس زبر و خشن زندگی را با آن میآراست.
این احلام ورؤیاهای شیرین در اطراف دختران زیبا و جوان و جامه بلند و فاخر اسقفان و نبردهایی که به پیروزی منجر شده بود و همچنین پیرامون نمایشهای پرسروصدا و پرزرق و برق تئاتر دور میزد، سپس بار دیگر به اندیشه دختران زیبا و جوان و به گردشهای شبانه در زیر شاخ و برگهای انبوه درختان شاه بلوط باز میگشت. در طربخانه خاطرم همواره جشن و شادی بود. من به هر چه میخواستم، میتوانستم بیندیشم و مرغ تیز پر خیال…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.