یک روبان بنفش
ویل ردیف جلو نشسته بود، حتی بدون برگرداندن سرش هم میدانست اتاق پر است. وجود افرادی را حس میکرد که سخت به هم فشار میآوردند تا آخرین احترامشان را نشان دهند. با همۀ وجودش غمی را که همراه آنها بود و سکوت سختی را که فضا را پر کرده بود احساس میکرد.
به انگشتانش نگریست. بروشور مراسم را پیچاند، کاری که مطمئن بود نباید دریک مراسم تدفین انجام دهد. بغضش را فرو برد. مرد که گریه نمیکند. بدون هیچ نگرانیای، مطمئن بود میتواند احساساتش را در حد معقول حفظ کند تا اینکه دست کوچکی به دستش خورد.
“بابایی، ناراحتی؟”چشمهای درشت تیره در صورتِ کوچکِ فرشتهگون و اخمالود، سوسو می زد. این حالت باعث شد سرش را برگرداند.
ویل گلویش را صاف کرد. تلاشی بیهوده برای بازگرداندن آخرین ذرۀ خونسردیاش: “بله،عزیزم. بابایی ناراحت است.”
اخم عمیقتر او سبب شد چشمهایش تیرهتر و پر از اشک شود:” پس من هم ناراحتم.”
خم شد و او را میان بازوانش گرفت. کودک صاف شد تا درون تابوت را نگاه کند، اما فقط برای یک لحظه، سپس برگشت و بازوان کوچکش را دور گردن او پیچاند. ویل او را به خود نزدیکتر کرد. اگر به خاطر شخص مرده نبود، او نمیتوانست این گنج کوچک را داشته باشد. موزیک فضا را پر کرد. نفسهای کوتاه، نقطهای از پیراهنش را گرم کرد. زمزمه کرد: “بابایی. وقتی به خانه رسیدیم، میخواهی دوباره داستان خودت و مامانی را برایم تعریف کنی؟”
خم شد تا به صورتش نگاه کند : “حتماً.”
اگر او میخواست، هزار دفعۀ دیگر هم این داستان را تعریف میکرد چون پیش از آنکه آدرین کارتر[1] با بستهای از نامههای قدیمی در خانهاش را بکوبد،عملاً چیزی به نام زندگی وجود نداشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.