گارد جوان
درباره نویسنده الکساندر فادایف:
الکساندر فادایف (Alexander Fadeyev) نویسنده کتاب گارد جوان، با نام کامل آلکساندر آلکساندروویچ فادیف از نویسندگان اهل شوروی که در سال ۱۹۰۱ زاده شد و به سال ۱۹۵۶ درگذشت. او از بنیانگذاران انجمن نویسندگان شوروی بود و ریاست آنرا از ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۴ برعهده داشت.
فادایف پس از رسیدن به ریاست انجمن نویسندگان شوروی گفت: «بوریس پاسترناک که مدافع ما نیست چه حقی دارد که از احترام ما برخوردار شود» و در همان دوران بود که روشنفکران در زیر پای تودههای بیخبر از همهجا و روشنفکران بیاستعداد سرخورده له میشدند. فادیف، سی سال بعد، سرانجام گفتههای شاعران و نویسندگان سرکوبشده را درک کرد و از فرط نومیدی و ناباوری، پس از ابتلا به الکلیسم، در رنج و عذابی رقتانگیز خودکشی کرد.
درباره کتاب گارد جوان:
گاردجوان، بهترین اثر فادایف، که نوشتن آن در سال ۱۹۴۳ آغاز شده و گویا تاسال ۱۹۵۱ ادامه داشته است، داستان مبارزات گروهی از جوانان یک شهر کوچک معدنی اوکراین با نیروهای اشغالگر فاشیسم آلمان است؛ مبارزانی که به اعتبار خود کتاب، مردمان ساده و ناشناس این شهر کوچک را بهصورت قهرمانانی بزرگ و معروف در سراسر جهان درآورد.
فادایف در این کتاب بارها و بارها یادآوری میکند که حتی در يک جنگ میهنی، در برابر دشمن خونخواری که نفرت همگانی از او ظاهراً جای هیچ شکی نمیگذارد، پشتیبانی تودههای مردم از نیروهای مبارزْ آنچنان خودبهخود و از پیش کسب شده نیست بلکه آگاهی و تلاش این نیروها در حفظ پیوند خود با تودهها و پیروی از آرمان آنها، ضامن این پشتیبانی است. به گفتۀ فادایف «همچنانکه رودها و جویبارها حاصل حرکت ژرف و نامحسوس آبهای زیرزمینی است، مبارزات گروه جوانان شهر کوچک کراسنودن نیز بخشی از مبارزات پیگیر میلیونها نفر از مردمی است که برای بازگرداندن شرایط طبیعی زندگی خود به وضعیت پیش از ورود نیروهای اشغالگر، مبارزه میکنند.»
قسمتی از کتاب گارد جوان:
«وای! نگاه کن والیا، چه قشنگ است! خیرهکننده است! مثل یک مجسمه. از سنگ و مرمر نیستْ زنده است؛ اما چقدر سرد و چقدر لطیف و حساس. دست هیچ آدمی تا حالا همچو چیزی نساخته. ببین چطور روی آب نشسته، نرم و ساکن و دست نیافتنی. به تصویرش در آب نگاه کن؛ نمیشود گفت کدام قشنگتر است؛ و رنگهاش! نگاه کن، نگاه کن، سفید نیست؛ یعنی… سفید هست اما… چه سایههایی: زرد، صورتی، آبیآسمانی و وسطش که مرطوب است به سفیدی مروارید میماند. واقعاً خیره کنندهاست. واقعاً برای رنگهاش هیچ اسمی نمیشود پیدا کرد!»
صدا از میان بیدزار میآمد و از دختری که روی آب خم شده بود. دخترْ گیسوان سیاه پرچینی داشت که رشتههای بافتۀ آن، سفیدی بلوزش را سفیدتر مینمایاند و چشمان شیرین سیاهش آنچنان از درخشش ناگهانی برافروخته بود که خود دختر نیز به بازتاب نیلوفر آبی که بر آب سایهزده نشسته بود، بیشباهت نبود.
«تو هم وقت گیر آوردی برای حالیبهحالی شدن! واقعاً که خیلی خلى اولیا!» با این گفته، والیا نیز سر به میان شاخهها فروبرد. چهرهاش علیرغم برجستگی استخوانهای گونه و بینی کوتاهش، جذاب بود و شادابی و طراوت جوانی را داشت.
چشمانش، بیآنکه نظری بر نیلوفر آبی افکند، با نگرانی در کنارۀ آب در جستوجوی گروه دخترانی بود که از آنان جدا افتاده بودند.
فریاد زد: «آهاییی!»
از همان نزدیکیها فریادهایی برخاست: «اینجاییم! اینجاااا!»
والیا نیمنگاهی شوخ و محبتآمیز به دوست خود افکند و فریاد زد: «بیایید اینجا! اولیا یک نیلوفر آبی پیدا کرده.»
درست در این هنگام صدای شلیکهایی بهسانِ پژواک تندری دوردست، از شمالغرب، از نزدیکیهای وروشیلووگراد به گوش رسید.
«دوباره!»
اولیا با لحنی بیحالت گفت: «دوباره» و درخششی که لحظهای پیشتر چشمانش را برافروخته بود فرومرد.
والیا گفت: «ببینیم این دفعه موفق میشوند؟ خدای من! یادت هست پارسال چقدر نگران بودیم؟ اما همه چیز بهخوبی گذشت. ولی پارسال هیچوقت اینقدر نزدیک نشده بودند. گوش کن، مثل رعد و برق است!»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.