پاندورا
چشمانم را مالیدم تا آنچه روبهرویم میبینم را باور کنم. خدایا، یعنی این خودش است؟ خودِ خودش است؟
این همانی است که من نیمهشبها فریادکشان از دوریاش از خواب میپریدم؟ همانی است که صبحها به امید دیدنش دیده از خواب میگشودم و هرشب از اندوه ندیدنش غمگین و افسرده به بستر میرفتم؟همانی است که من سالها در آرزوی تنها یکبار بیشتر دیدنش سوختم و از غم نداشتنش همچون مار به خودم پیچیدم؟ همان که از اندوه نبودنش در سکوتی رقتبار هرروز و هرشب ناله کردم و در درون خود شیون سر دادم؟این همانی است که من طی این سالها هزارانهزار بار نامش را بر زبان راندم و بابت از دست دادنش بر خود تف و لعنت فرستادم؟ یعنی این خودش است؟تا یک ساعت پیش، زندگی رنگ دیگری داشت. صبح همان صبح بود و مطب همان مطب. افراد دوروبرم مثل همیشه بودند. هفتۀ پیش دکتر منصوری، رئیس مجموعه، راجع به این گروهدرمانی با من صحبت کرد و گفت که قرار است درمان گروه را به من بسپارد. هشت نفر آدم افسرده در این گروه بودند. زخمخوردگانی که حالا میخواستند به کمک رواندرمانگر پیلۀ تنهایی را بشکافند و از پوستۀ تلخی که آنها را در بر گرفته بود، بیرون بیایند. افسردگانی که روانشناس را منجی خود تشخیص داده بودند. غافل از اینکه گاهی خود طبیب، درماندهترین بیمار است.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.