هزارتوی ارواح مجموعه گورستان کتابهای فراموش شده جلد چهارم
درباره نویسنده کارلوس روئیث ثافون:
کارلوس روئیث ثافون (Carlos Ruiz Zafón) نویسنده کتاب هزارتوی ارواح، (زادهٔ ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۴ فوت 19 جون 2020) نویسنده داستانهای جنایی و معمایی اهل اسپانیا است. ثافون اولین رمانش را در چهاردهسالگی نوشت و از نوزدهسالگی به یک نویسندهی حرفهای بدل شد. سال ۱۹۹۳ با رمان «شاهزادهی مه» برندهی جایزهی «ادبه» شد و این رمان جلد اول از سهگانهی «مه» بود که ثافون را به نویسندهای جهانی تبدیل کرد. آثار او به بیش از پنجاه زبان ترجمه شدهاند و جوایز متعددی را برایش به ارمغان آوردهاند.
او علاوه بر جلب نظر منتقدان ادبیات، یکی از پرخوانندهترین نویسندههای اسپانیولیزبان است که تقریباً همهی آثارش با تیراژی بالغ بر بیست میلیون نسخه در جهان به فروش رفتهاند. کارلوس روئیث ثافون فیلمنامه هم مینوشت. کارلوس روییث ثافون، در سال 2020 بهعلت ابتلا به بیماری سرطان در اسپانیا در گذشت.
درباره کتاب هزارتوی ارواح:
کتاب «هزارتوی ارواح» دربارۀ کشف شبکهای از جنایات و تبهکاریها و توطئهها در اسپانیای دوران فرانکو است؛ جنایات و تبهکاریها و توطئههایی که دانیلِ کتابفروش، یکی از شخصیتهای اصلی کتاب «هزارتوی ارواح»، که از مرگ مادرش، ایزابلا، خشمگین و در فکر گرفتن انتقام است، به آنها پی میبرد و با کمک کارآگاهی به نام آلیسیا گره از رازشان میگشاید.
آلیسیا در کتاب «هزارتوی ارواح» کارآگاهی است که روی پروندۀ ناپدیدی وزیر فرهنگ اسپانیا، که خوانندگان چهارگانۀ «گورستان کتابهای فراموششده» در جلد سوم این سهگانه با او آشنا شدهاند، کار میکند. این وزیر، بهطرزی مرموز ناپدید شده و جستجوی آلیسیا برای برای گشودن گره از این معمای مرموز، او را از مادرید به بارسلونا میکشاند و آنجاست که آلیسیا با کمک فرمین و نیز بهیاری خانوادۀ سمپره، که مغازۀ کتابفروشی دارند و دانیل نیز یکی از اعضای همین خانواده است، گره از رازهایی از یاد رفته باز میکنند و موفق به کشف توطئهای میشوند. در جستجوهای آلیسیا، پلیسی به نام بارگاس نیز همراه اوست.
کتاب «هزارتوی ارواح»، ضمن اینکه ما را با ماجرایی معمایی و رازآلود و مهیج درگیر میکند و به هزارتویی از معما و راز و تخیل و رؤیا و فانتزی و تاریخ و عوالمی گوتیک و دنیایی پر از اشباح میبرد، ادای دینی هم به نوشتن و دنیای پهناورِ کتابهاست.
قسمتی از کتاب هزارتوی ارواح:
در ورودی تالار ایستادم. هزارتویی عظیم همچون سرابی بیپایان پیش چشمانم گسترده شده بود. مارپیچی از راهپلهها، تونلها، پلها و طاقهایی گرهخورده به یکدیگر که گویی شهری ازلی و ابدی متشکل از کتابها را در این جهان پدید آورده بودند. شهری که دیوارهایش تا بلندای گنبد شیشهای امتداد یافته بود.
مادرم در ابتدای آن هزارتوی عظیم در انتظارم بود. درون تابوتی بدون در دراز کشیده و دستهایش چلیپاوار بر سینه قرار گرفته بودند و رنگ پوستش به سپیدی لباسی بود که پیکرش را پوشانده بود. لبانش گویی که مهر و موم شده باشند بهسختی به یکدیگر چسبیده و چشمانش بسته بودند. او بیحرکت درون تابوت دراز کشیده بود؛ اما ظاهرش فاقد آرامشی بود که میشد در ارواح درگذشتگان سراغ گرفت. دستم را بهسویش دراز کردم تا صورتش را نوازش کنم. پوستش بهسردی سنگ مرمر بود.
در همان لحظه بود که چشمانش را باز کرد و نگاهش بر من متمرکز شد. هنگامی که لبهای تیرهرنگش از هم گشوده شدند و شروع به صحبت کرد، طنین صدایش چون تندری به من اصابت کرد و گویی که قطار باری سریعالسیری به من برخورد کرده باشد، جسمم از زمین جدا و بهسمت عقب پرتاب شد و در همان حالت معلقِ لحظاتِ سقوط بیپایان میان زمین و آسمان، پژواک مهیب صدایش با جهان اطرافم درآمیخت:
«دانیِل، تو باید حقیقت را بگویی.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.