نیلوفرهای مردابی
جلوی آیینهی قدی جاکفشی ایستاد و مقنعهاش را روی سرش مرتب کرد. کولهاش را روی دوشش انداخت و بار دیگر به چهرهی مهربان و همیشه نگران مادرش نگاه کرد. لبخندی گرم و مهربان بر لب نشاند و به سوی او رفت. در آغوش گرم و امن او خود را جای داد و در حالی که او را محکم در بغلش میفشرد، گفت:
– الهی من فدای اون چشمای همیشه نگرانت بشم… مراقب خودت باش. مادر گونهی برجسته و خوش فرم او را بوسید و گفت:
– خدا نکنه عزیز دلم… تو بیشتر مراقب خودت باش. رسیدی بهم خبر بده… ها.
نیلوفر خندید و گفت: – چشم… چشم چشم. ناهید، غمگین گفت: – ایشالا مادر میشی حال منو میفهمی. – مامان جون دلخور نشو… من که منظوری نداشتم. – میدونم عزیزم. چی کار کنم؟ تو تنها بچهی منی، روت خیلی حساسم نیلوفر دوباره او را بوسید و گفت:
– نگران نباش… به خاطر تو هم که شده مراقب خودم هستم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.