مخزن سیزده
درباره نویسنده جان مکگرگور:
جان مکگرگور (زادهی ۱۹۷۶) نویسنده ی رمان و داستان کوتاه بریتانیایی است. اولین رمان او در فهرست اولیه ی جایزه ادبی من بوکر بود. سومین رمان مک گرگور برنده ی جایزه ایمپک دوبلین شد. جان مکگرگور در برمودا متولد، در نورفک بزرگ شده و در حال حاضر در ناتینگهام زندگی میکند. او تا به حال چهار رمان و دو مجموعه داستان نوشته است و توانسته جوایزی همچون جایزه ادبیات دوبلین، بتی تِرَسک، سامرست موآم را به دست آورد و سه مرتبه نامش در فهرست جایزه ادبی من بوکر ثبت شود. وی همچنین در دانشگاه ناتینگهام نویسندگی خلاق تدریس میکند. این رماننویس انگلیسی نظارهگر حقیقت اتفاقات زندگی عادی مردم است، مردمی که در پسزمینه صفحه تلویزیون قرار دارند. به اینکه اتفاقات بر آنها چه تاثیر میگذارد علاقهای نشان نمیدهد اما به اینکه چگونه زندگی کردنشان زیر بار آن اتفاقات برایش اهمیت دارد.
درباره کتاب مخزن سیزده:
جورج ساندرز، نویسنده لینکلن در باردو: شاهکاری خیرهکننده و نادر در هنر.
کالین بَرِت، برنده جایزه رونی بهخاطر پوستهای جوان: مخزن سیزده روایتی استادانه و آهسته است برای یافتن سایهها و سرکشیهایی که در قلب یک جامعه وجود دارد.
سارا هال، نویسنده گرگ مرزی: مکگرگور با ظرافت، دقت و حتی عشق دراینباره مینویسد که ما چه کسی هستیم یا ما کجا هستیم و با همین ویژگی تمامی نویسندگان همنسل خود را پشت سر میگذارد.
جیمز وود، نیویورکر: رمان مکگرگور وجهی تصویری دارد… بهآرامی و در سکوت همه چیز را در داستان پیش میبرد اما مصرانه در حال تجربه کردن است. واژه “کولاژ” بیانگر ایستایی و در نهایت ثبات است اما در رمان زیبای مخزن سیزده در واقع نشان فضایی پویا و موسیقایی است… دستاوردی قابل توجه و کشفی زیرکانه از آنچه ما همیشه بهعنوان رمان تصور میکردیم.
رودی دویل، برنده جایزه من بوکر بهخاطر کتاب پدی کلارک هاهاها: مخزن سیزده واقعا خارقالعاده است_ ساختار این رمان، پیچوتابش، مهارت جان مکگرگور در اینکه به شخصیتها اجازه نفسکشیدن یا پیرشدن میدهد.
قسمتی از کتاب مخزن سیزده:
نیمهشب موقع تحویل سال نو هوا بارانی بود، در آسمان رعدوبرق میزد و مراسم آتشبازی در دهکده همسایه برقرار بود. باران به شدت روی تپهها میبارید و تصویری شبیه به موج به وجود میآورد و محکم به صورت آدمها میخورد. رودخانه بالا آمده و گلآلود شده بود و قزلآلاها میگوها و کرمها را میخوردند. ایان داوست صبح روز بعد جعبهای پر از شفیرههای بالغ را داخل رودخانه ریخت. شوهر سابق سوزانا دوباره پیدایش شد و این بار بحث و مجادله میانشان بالا گرفت، پای پلیس به میان آمد، مرد را دستگیر کردند و حکم بازداشتش صادر شد. سوزانا خجالت میکشید و دلش نمیخواست در این رابطه با کسی صحبت کند اما در نهایت هر داستانی از جایی بیرون میزند و میان اهالی دهانبهدهان میشود. وقتی برای اولین بار به این دهکده نقل مکان کرده بود در واقع میخواست از او دور شود. همراه فرزندانش شبیه به پناهندهها به جایی امن پناه آورده بودند و زندگی میکردند اما سرانجام شوهرش جایشان را پیدا کرده بود. رفتار پرخاشگرانه و تهدیدهای مرد برای متهم کردنش کافی نبود اما برای مدتی بازداشت بود. به سوزانا پیشنهاد دادند که از آن منطقه دور شود. این دهکده را از آن جهت برای زندگی انتخاب کرده بود که خالهاش برای مدتی آنجا زندگی کرده و میگفت از هر نظر منطقه خوبی است.
میخواست همه این اطلاعات را برای خودش نگه دارد و کسی نفهمد. تصور میکرد میشود زندگی جدیدی بدون در نظر گرفتن و فکر کردن به گذشته ساخت. فکر میکرد میتواند گذشته را بهراحتی پشت سر بگذارد و همه چیز را فراموش کند. حالا دیگر گذشتهاش نمایان شده و همه چیز را دربارهاش میدانستند. ماجرا از آنجا درز پیدا کرد که کتی هریس در جمعوجور کردن ابزار یوگا به سوزانا کمک میکرد. کتی همیشه میدانست چطور ابتدا منتظر بماند و بعد آدمها را به حرف بیاورد و سوزانا هم این را فهمیده بود. کتی سرش را طوری تکان داد که انگار میدانست سوزانا میخواهد از چه چیزی حرف بزند. بعضی از اهالی شوهرش را دیده بودند و فکر میکردند مرد خشنی است. ذاتش اینطور نیست؛ به نظر نمیاد از اون مردهای خطرناک باشه. سوزانا این حرفها را حتی بعد از اینکه مردم رفتار شوهر سابقش را دیده بودند از اینطرف و آنطرف شنیده بود. چیزهایی که میشنید باعث شده بود مدتی خودش را مقصر بداند که لابد همیشه کاری انجام میداده و او را تحریک به چنینی رفتار خشنی میکرده و شاید ذاتا مرد خوبی بوده. تنها چیزی که از آن مطمئن بود این بود که همیشه مجبور بود کاری بکند تا خود و بچهها را از توفان خشمش محافظت کند. شوهرش همیشه بعد از دعوا عذرخواهی میکرد، با دقت برایش توضیح میداد که چه رفتاری خشمش را برانگیخته و چه کارهایی را نباید انجام دهد تا بتواند کمکش کند این رفتارها را نداشته باشد. همیشه میگفت دست خودش نیست که از کوره درمیرود و تا آن روز هم حواسش بود که با صورت سوزانا کاری نداشته باشد. دو مرتبه دستهایش را شکسته بود و یک مرتبه هم طوری کتکش زده بود که شانهاش از جا دررفته بود. سوزانا در بیمارستان درباره چگونگی رخ دادن این جراحتها دروغ گفته بود. شوهرش به او تلقین کرده بود که سوزانا بدون او هیچ است و از نظر مردم هم چیزی جز زنی گستاخ، پرهیاهو و بیدستوپا نیست. به او گفته بود باید لاغر شود، عضلاتش را قوی کند، لباسهای دیگری بپوشد، کمتر بخندد و البته آهستهتر، جلو مردم چیزی نخورد، دوستان دیگری پیدا کند و مادر بهتری باشد. روهان پرسیده بود چرا قبلا از او شکایت نکرده. آن روزها روهان دوازدهساله بود ولی به نظر میرسید متوجه همه آن اتفاقها بوده. مادرش گفته بود او پدرشان است و دوستشان دارد، فقط سر کار مشکلی پیش آمده و خیلی زود همه چیز روبهراه خواهد شد. روهان رفت و برگه اطلاعاتی راجع به خشونت خانگی و درخواست کمک پر کرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.