قلب یخی
درون راهروهای باریک و طولانی سفید و خاکستری، کنار اتاقهای کنار هم، روی تخت فلزی سخت و سرد. بیجانتر از همیشه، خاموش و بیحرکت، بیصدا و بینفس؛ با قلبی یخ زده، با نفسی گرفته، با وجودی ناآرام و با ریهای مريض، زیر دستگاهها و لوله ها، زیر ماسک اکسیژنی که نیمی از صورت بیرنگش را پوشانده و از نفس افتاده بود.
بوی نفرتانگیز مرگ همه جا را در بر گرفته و سایهای شوم که شرش را از سر او کم نمیکرد. گویی تنها راهش همین رفتن بود؛ برای همیشه رها و خلاص شدن! میخواست… با تمام وجود این رفتن و رهایی را میخواست، این پرواز به سمت معبود، این بیخبری و درد نکشیدن را میخواست.
مانیتور ضربان نامنظم قلبش را نشان میداد، قلبی خسته از تپیدن، خسته از یک نفس نبض زدن. صدای بوقهای تن لرزان و مکررش درون اتاق میپیچید و به گوش اطرافیانش میرسید.
با تمام بدبختی اما هنوز زنده بود و صدای خس خس سینهی زخمیاش هنوز شنیده میشد، درحالی که در آن لحظه تنها یک حس درون وجودش زنده بود؛ حس شنوایی! گوشهایش هنوز میشنید.
صدای هیاهوی باد و برخورد قطرات درشت باران به شیشهی اتاق، صدای زمستان سرد و بیرحمی که دستان زمخت و بیانصافش را از گلوی او بر نمیداشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.