قرار ملاقات با یک نامرد (نقاب 104)
درباره نویسنده فردریک دار:
فردریک دار (Frédéric Dard) نویسنده کتاب قرار ملاقات با یک نامرد، (زاده ۲۹ ژوئن ۱۹۲۱ بورگوآن-ژلیو، ایزر درگذشته 6 ژوئن ۲۰۰۰ سوئیس) رماننویس قرن بیستم میلادی اهل فرانسه بود.
او که در ۲۹ ژوئن سال ۱۹۲۱ در خانوادهای متوسط در شهری در نزدیکی شهر لیون به دنیا آمده بود، در پایان دهه ۱۹۷۰ دیگر نام خود را بر روی کتابهایش نمینوشت و آثارش را با همان نام «سن آنتونیو» منتشر میکرد. وی حتی یکی از کتابهای معروفش با نام «آیا باید پسربچههایی را که دستشان روی باسنشان است، کشت؟» (۱۹۸۴) را که در آن ماجرای ربوده شدن دخترش را روایت میکند، با همین نام سن آنتونیو منتشر کرد. اوج فعالیت ادبی او در همان دهه ۱۹۸۰ بود. تا سال ۱۹۷۸ بیش از ۱۰۰ میلیون از آثار وی در سراسر جهان به فروش رفته بود و وقتی در ژوئن سال ۲۰۰۰ در سوئیس درگذشت، بیش از ۴۰۰ رمان منتشر کرده بود.
از تعدادی از آثار دار نیز اقتباس سینمایی شده است؛ از جمله «آسانسور» و «آغوش شب» که ژاک گیمو در ۱۹۶۱ بر اساس آن فیلمی ساخت. در ایران، اولین بار، ذبیحالله منصوری به سراغ آثار وی رفت و رمان «آخرین ضربه» را از این نویسنده ترجمه و منتشر کرد. «آسانسور»، «مرگی که حرفش را میزدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «بزهکاران»، «بچهپُرروها»، «زهر تویی»، «قاتل غمگین»، «تصادف»، «تنگنا»، «دژخیم میگرید»، «اغما»، «نان حلال»، «مردِ خیابان»، «قتل عمد؟»، «دفتر حضور و غیاب»، «آغوش شب» و «آدم که نمیمیرد» عناوین کتابهای پرطرفدار و پرفروش اوست.
درباره کتاب قرار ملاقات با یک نامرد:
قسمتی از کتاب قرار ملاقات با یک نامرد:
به نظر رسید در اطراف خودش دنبال چیزی میگردد. تصمیم گرفت و کاردک نقاشیام را برداشت. فرصت واکنشی پیدا نکردم. او تیغه عریض کاردک را در پرتره فرو برد. من فریاد وحشتناکی کشیدم. به نظرم میرسید که دارند جلوی چشمهایم موجود عزیزی را میکشند. کاربُنِن با ناقصکردن این بوم لذت بیرحمانهای احساس میکرد. سماجت عجیبی نشان میداد، آن را در همه جهات میبُرید و مانند حیوانی وحشی نفسنفس میزد. وقتی تابلو تکهتکه شد، با کاردک به طرف من آمد و تصور کردم که میخواهد آن را در شکمم فرو کند.
«مرتیکه بیشرف، خوب گوش کن. اگه زنم رو فقط یک دفعه دیگه ببینی میکشمت! فهمیدی؟»
چون جوابی نمیدادم، روی دسته کاردک فشار آورد. تیغه قابل انعطاف خم شد، ولی زیر جناغ سینهام ضربه را حس کردم.
«فهمیدی؟»
من سرم را به علامت تایید پایین آوردم. او کاردک را به زمین انداخت و برگشت. قدمهای خشونتآمیزش در هال ورودی طنین انداخت. لحظهای بعد در باغ با چنان شدتی بسته شد که زنگوله آن ناله تَرَکبرداشتهای بلند کرد. من به عکس تابلو که روی زمین افتاده بود خیره ماندم. این تنها چیزی بود که از اثرم به جا مانده بود. حتی از همین عکس هم میشد فهمید که کار، شاهکاری واقعی بود.
احساس میکردم زندهزنده قطع عضو شدهام! بخش مهمی از وجودم را از دست داده بودم: فرزندی که دوستش داشتم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.