سیاهی مجموعه جادهی مورفیوس جلد دوم
درباره نویسنده دی جی مکهیل:
دی. جی. مکهیل (D. J. MacHale) نویسنده کتاب سیاهی، (۱۱ مارس ۱۹۵۶) یک کارگردان، تهیهکننده اجرایی و نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا بود. او به نمایشهایی چون “آیا شما از تاریکی می ترسید؟” ، پرواز 29 به سمت پایین و تفاوتهای فصلی مرتبط است. مک هیل همچنین نویسنده سریال محبوب کتابهای بزرگسالان جوان، پاندراگون و جاده مورفیوس است.
درباره کتاب سیاهی:
سهگانهي «جادهي مورفيوس» اثري ديگر از دي. جِي. مکهيل، نويسندهي مجموعهي محبوب و پرفروشِ «بابي پندراگن»، است؛ کتابِ اول جزئياتِ هراسآورِ زيادي داشت، اما کتابِ دوم هم ترسناک است و هم پرحادثه و هم داستانِ رشدِ پسري شرور، بعد از مرگش!
کتاب دوم این مجموعه یعنی سیاهی، دقیقا به کتاب یک یعنی روشنی متصل است و پیشنهاد میشود که به آن به عنوان یک کتاب مستقل نگاه نکنید و قبل از آن روشنایی یعنی کتاب اول این مجموعه را مطالعه کنید. میزان رمز و راز و مخوف بودن کتاب دوم بیشتر از کتاب اول است، چرا که این کتاب از زبان کوپر یعنی روح کتاب اول حکایت میشود و تمامی اتفاقات کتاب یک را از زاویه ی دیدگان او مشاهده میکنید.
در واقع در داستان سیاهی، تمامی پیچیدگی ها و ابهامات داستان اول برطرف میشود. شما در این کتاب متوجه نحوهی مرگ دلخراش کوپر میشوید. هم چنین تلاش و کمکهای او را به مارشال و خواهرش برای یافتن جسدش نیز مشاهده میکنید. این که کوپر چگونه به آن دو کمک میکند تا از فجایع پیشگیری کنند و در دام افراد و موجودات خبیث نیفتند داستانی هیجانانگیز را در بر میگیرد که خواننده را مبهوت میکند و او را تا انتهای داستان میکشاند.
بدون شک این کتاب یک فانتزی عجیب و نوین از دیدگاه دی. جی.هیل است که وجههی دیگری از زندگی پس از مرگ و حالتهای روح انسان را نشان میدهد. در کنار سرگذشت کوپر، خواننده با پسربچهای شیطان و بازیگوش طرف است که حتی پس از مرگ هم دست از شیطنتهای خود برنمیدارد و با وجود این که روحی سرگردان است، اما همواره مارشال و باقی افراد را اذیت میکند.
خواننده در همان بخش اولیهی کتاب متوجه کوپر و اخلاقیات او میشود؛ هر چند که در کتاب اول آشنایی کوچکی با او داشته است، اما با خواندن داستان از نقطه نظر کوپر به مجهولات کتاب یک پاسخ داده میشود. البته نگران این مورد نباشید که داستان از تک و تا افتاده و دیگر آن فضای رمز آلود قبل خود را ندارد، زیرا این کتاب در عین رفع ابهامات کتاب اول، ابهامات جدیدی را خلق میکند که در کتاب سوم یعنی خونزار به جواب آنها دست خواهید یافت.
توقع نداشتم مرگ این طوری باشد. از
البته خیلی هم بهش فکر نمیکردم. راستش اصلا فکر نمیکردم. تا دیر نشده بگویم که افتضاح نیست. مرده بودن از یک لحاظهایی مزایای دلچسبی دارد. کسی نمیگوید چه کار بکن، چه کار نکن. گرسنهام نمیشود، هرچند گهگاه هوس پیتزای کالزون میکنم. خواب هم لازم نیست. دئودورانت زیربغل هم همین طور؛ البته از این آخری مطمئن نیستم. بهتر از همه این که روح بودن یعنی دیگر بدن و جسم دست و پاگیر نیست و آزادم هر جایی که دلم میخواهد بروم و چیزهایی ببینم که قبلا همیشه فقط توی خیالاتم بود.
خوب باشد؛ میگویم. روح. من روح هستم. «مرده» یعنی چیزی که قبلا بودم. «روح» یعنی چیزی که الان هستم. اولین حقیقت زندگی این است که نمیشود از مرگ فرار کرد. این عادی است. چیزی که عادی نیست اتفاقاتی است که بعد از مرگم برایم افتاد و به همین خاطر آماده نیستم این سرنوشت را بپذیرم. اتفاق ناجوری داشت میافتاد و کنار آمدن با آن برایم سخت بود، چون هنوز همهی قوانین این زندگی جدید را یاد نگرفتم. یا قوانین مرگ را. اگر دست خودم بود به کار خودم میرسیدم و خوش میگذراندم و ول میچرخیدم و کیف میکردم. ولی چارهای ندارم چون (به قول خودم) صاف وسط ایستگاه دردسر افتادم. تنهاهم نیستم. فقط پای من وسط نیست؛ چند نفر هم هستند که توی این زندگی جدید دیدهام… به علاوه ی کسانی که مانده بودند و این جا نبودند.
قسمتی از کتاب سیاهی:
«احمق نباش! تا وقتی اوضاع آروم نشده نرو دریاچه.»
خواهرم، طبق معمول، داشت میگفت چی کار کنم؛ چون خیال میکند همه چیز را میداند.
جواب دادم: «فرار نمیکنم. اهلش نیستم. از پس اون یاروها برمیآم.»
سیدنی زیر لب غرغر کرد. زیاد غر میزد؛ معمولا هم وقتی غر میزد که کاری را که او دلش میخواست انجام نمیدادم… یعنی همیشه. من و سیدنی شاید شبیه به هم باشیم – موی مشکی و چشم آبی – ولی شباهتمان همین قدر است. مثلا من خوش قیافه ترم. کسانی که میخواستند با او دوست شوند نظرشان فرق میکرد، ولی مسلما نظر من درستتر است. فقط یک سال از من بزرگتر بود، ولی طوری با من رفتار میکرد که انگار من آدم نیستم و بهتر است نفس هم نکشم و هوا را هدر ندهم تا موجودات شایستهتر از هوا استفاده کنند. موجوداتی مثل خودش.
نظرش برایم اهمیت نداشت.
با حالت نیش و کنایه گفت: «ایول، چه پسر بزن بهادر خفنی هستی. اگه پلیس ازت بخواد اسماشون رو لو بدی چی؟ اونوقت چی کار میکنی؟»
شانه بالا انداختم. «اسماشون رو قبلا دادهم.»
جیغ کشید: «چی؟!»
«آروم بگیر، بابا. چیزی از تو نگفتم بهشون. از اون پسرهی نکبت هم چیزی نگفتم.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.