روشنی مجموعه جادهی مورفیوس جلد اول
درباره نویسنده دی جی مکهیل:
دی. جی. مکهیل (D. J. MacHale) نویسنده کتاب روشنی، (۱۱ مارس ۱۹۵۶) یک کارگردان، تهیهکننده اجرایی و نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا بود. او به نمایشهایی چون “آیا شما از تاریکی می ترسید؟” ، پرواز 29 به سمت پایین و تفاوتهای فصلی مرتبط است. مک هیل همچنین نویسنده سریال محبوب کتابهای بزرگسالان جوان، پاندراگون و جاده مورفیوس است.
درباره کتاب روشنی:
سهگانهي «جادهي مورفيوس» اثري ديگر از دي. جِي. مکهيل، نويسندهي مجموعهي محبوب و پرفروشِ «بابي پندراگن»، است و جزيياتِ هراسآور و ترسناکش چنان زياد است که خوانندهها احتمالاً تا مدتي در تاريکي خوابشان نبرد.
در کتاب اول این مجموعه با پسری به نام مارشال آشنا میشویم که داستان از دیدگاه او روایت میشود. مارشال پسری است که دو سال قبل مادرش که عکاسی متبحر و ماجراجو بوده را هنگام عکاسی از مقبره ای در یونان باستان از دست میدهد. او هنوز با فقدان مادرش کنار نیامده و در غمی عمیق فرو رفته است. یکی از دوستان مارشال به نام کوپر در سیر داستان مفقود میشود و مارشال برای یافتن او و فرار از دست موجودی ترسناک که در تعقیب اوست، با خواهر کوپر متحد میشود و به دنبال کوپر میگردند. در نهایت آن ها متوجه میشوند که کوپر مرده اما روحش در میان آن هاست و به این دو برای نجات از مخمصه هایی کشنده و رسیدن به رستگاری کمک میکند. در کتاب دوم یعنی سیاهی با ماجراهای جدید و رفع ابهامات کتاب اول روبهرو خواهید شد.
به نظر من اشباح وجود دارند. به همین سادگی. به نظر من اشباح وجود دارند.
شاید این قدرها هم شلوغ کاری نخواهد. هرچه نباشد به نظر خیلی ها شبح وجود دارد. آدم همیشه از این قصهها میشنود که یک نفری یک جور «حضور» عجیب را حس کرده یا پدیدهای گذرا و غیرقابل توضیح دیده. آدمهایی هستند که بهشان میگویند «واسط». اینها ادعا میکنند میتوانند با ماوراء تماس بگیرند و از مردهها پیغام بگیرند و به زندهها بگویند که همه چیز مرتب است و مشکلی نیست.
شاید هم، برعکس، بگویند همه چیز افتضاح است. به جز آنها آدمهایی هم هستند که فلسفی حرف میزنند… از آن نوعهای ماوراء الطبیعی که اعتقاد دارند انرژی روح انسان چنان قدرتمند است که بعد از مرگش هم حتما در سطحهای دیگر هستی باید ادامه پیدا کند. البته میلیونها نفر هم هستند که دوست دارند با شنیدن داستانهای اشباح بترسند. اینها شاید به وجود شبح و این چیزها اعتقاد نداشته باشند، اما حتما خوششان میآید که تظاهر کنند اعتقاد دارند.
قسمتی از کتاب روشنی:
کوپر فولی به دردسر افتاده بود. دوباره. سرش داد کشیدم: «چی توی مغزت بود آخه؟ بلیت تقلبی؟ جدأ؟»
کوپر در نهایت آرامش جواب داد: «آروم بگیر، رالف. چه میدونستم تقلبیاند.»
کوپر همیشه رالف صدایم میکرد.
گفتم: «حتا اگه نمیدونستی تقلبیه، دیگه میدونستی که فروختن بلیت اصل توی بازار سیاه غیرقانونیه.»
گفت: «نخير، نیست. اگه به قیمت اصلش بفروشی، قانونیه.»
«مگه تو به قیمت اصلش فروختی؟»
لبخند زد: «نه.»
دلم می خواست با مشت بکوبم توی صورتش.
من و کوپر آخرین روز سال تحصیلی، قبل از تعطیلات تابستانی، داشتیم تا مدرسه قدم میزدیم. کوپر بهترین دوستم بود. راستش تنها دوستم بود. یا حداقل تنها دوست خوبم بود. به نظرم فقط به این خاطر با هم جور بودیم که کلا با هم فرق داشتیم. من نگران میشوم. کوپر نه. من هر کاری بخواهم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.