دوشنبههایی که تو را میدیدم
کتاب «دوشنبههایی که تو را میدیدم» داستانیست جذاب و پرکشش از علاقهی دختری جوان و پیرمردی هشتاد ساله. اثری منقلبکننده و دوستداشتنی، با پایانی به یادماندنی.
لئا ویازمسکی، نویسنده و بازیگر سینما در «دوشنبههایی که تو را میدیدم» -که اولین رمان او و برنده جایزه منتخب خوانندگان سال ۲۰۱۷ فرانسه است- داستانی جذاب را روایت میکند که اگرچه شاید نتواند آن را به شکلی تام و تمام عاشقانه دانست، اما سرشار از لحظههای درخشانی است که تا مدتها در ذهن مخاطب باقی میماند. لئا ویازمسکی از طرف خانواده مادری نوه فرانسوآ موریاک، نویسنده پرآوازه و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۲، و از طرف خانواده پدری، وارث عنوان پرنس ویازمسکی و کنت لواچف است. مادرش رژین دفورژ نیز نویسنده و ناشر است. لئا در فیلمها و تئاترهای بسیاری ایفای نقش کرده است.
قسمتهایی از کتاب دوشنبههایی که تو را میدیدم:
به سختی میشود سن بعضی از افراد را حدس زد. آنها به عکسهایی میمانند که زمانی ثبت شده و نمیتوان به تاریخشان پی برد. فقط گاهی چشمهایشان آنها را لو میدهند. کافی است نگاهشان کنی تا بفهمی سالهاست جوانی را پشت سر گذاشتهاند. هیچ وقت نتوانستهام سن دقیقی برای مشتری میز شمارهی ده رستوران در نظر بگیرم. هیچ وقت هم نتواستهام نگاهش را از پشت شیشهی بخارگرفتهی عینکاش ببینم.
سه روز گذشت! سه وعده ناهار در انتظار دیدار شما سپری شد و من هر بار با شنیدن باز شدن درِ رستوران، مثل دیوانهها از آشپزخانه بیرون میدویدم. در عین حال میدانستم که شما نخواهید آمد. اصلا چرا میبایست میآمدید؟ من پیشخدمت کوچک روزهای دوشنبه شما بودم. بهناگاه اندوهی روحم را آزرده کرد. غیبت شما طی چند هفته گذشته چندان نگرانکننده به نظر نمیرسید، اما حالا حس ششمام پیش آمدن حادثهای را خبر میداد … آه از این عادت بیمارگونه دلواپسی! شاید شما صرفا به دیدن فرزندانتان رفته باشید. با این همه …
هرگز نشنیده بودم که مردی با چنین واژگان و با چنان شوری از زن زندگیاش حرف بزند. هر کلمهاش با چنان عشقی درآمیخته بود که گمان میکردم همین حالا هر دو در مقابل من به هم «بله» میگویند. کلمان، با دستی لرزان، عکسی کهنه و زرد شده را از داخل کیف پولش بیرون آورد. او و ماری بودند که دست در دست هم، هردو زیبا و خوشبخت بر بالای پلکان همین کلیسا ایستاده بودند. برایم از آشناییشان گفت که ماری را برای اولین بار دیده بود، چنان اطمینانی داشته که دیگر هرگز عاشق نخواهد شد. ماری یهودی بود و پدرش اصرار داشت مراسم ازدواج حتما در کلیسا برگزار شود، چون گمان میکرد این مکان از آنها محافظت خواهد کرد. در آن لحظه بود که فهمیدم او به یکباره ماری را از دست داده است. کلمان بار دیگر پس از سکوت طولانی، چیزی را که سالها در دلش نگه داشته بود، به زبان آورد. کلماتی که گرچه خودش را آزرده خاطر میساخت، اما … جنگ …
برای نوشیدن چای به منزل دوستم سامپرن رفتم. او هم مانند من، روزهای عمرش به شماره افتاده بود. آرزو کردم پیش از او بروم و در مراسم خاکسپاریاش حاضر نباشم. آرزو کردم اگر بهشتی در کار باشد، آنجا باشم و به رویش آغوش بگشایم. با اشک و لبخند، خاطرات جوانی و نبردهایمان را زنده کردیم. برایش از کلارا گفتم، از داستانش و شور زندگی که در وجودم بیدار کرده بود. به سختی برخاست تا کتاب سفر بزرگ را بردارد. دیدن دست لرزانش، زمانی که چند خط روی صفحه سفید نخستین کتاب مینوشت، متاثرم کر . “بیا، این برای دخترت … تا خودش را ببخشد و جنگ را هرگز فراموش نکند.”
زندگی بهراستی مفهومی جز هیاهو ندارد. وقتی مردم با صدای بلند حرف میزنند و جامهایشان را به نام خوشبختی به هم میزنند …
مثل تمام دوشنبهها منتظرش هستم. مثل تمام دوشنبهها درست سرِ ساعت دوازده و نیم، درِ رستوران را باز میکند تا داخل شود و سر جای همیشگیاش بنشیند. احتیاجی به رزرو کردن ندارد، چون میزش همیشه آماده است.
به آپارتمانم که رسیدم، بهسختی توانستم میز را بگیرم تا زمین نخورم. فکر میکنم ساعتها همانطور زانو زده بودم. وقتی بالاخره توانستم بایستم، هوا تاریک شده بود. چون کودکی پیر آرام زیر لب، شعری از بودلر را زمزمه کردم: «عاقل باش درد من. آرام باش … آرام». شب از راه رسیده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.