تلماسه
درباره نویسنده فرانک هربرت:
فرانک هربرت (Frank Herbert) نویسنده کتاب تلماسه، زادهی 8 اکتبر 1920 و درگذشتهی 11 فوریه 1986، خبرنگار و نویسندهی آمریکایی بود. هربرت در تاکومای واشنگتن به دنیا آمد. او به خاطر شرایط بد زندگی، در سال 1938 از خانه فرار کرد تا در کنار عموی خود در اورگان زندگی کند. هربرت پس از جنگ جهانی دوم به دانشگاه واشنگتن رفت و در کلاسهای نویسندگی خلاق شرکت کرد. او پس از دانشگاه به سراغ روزنامه نگاری رفت و در چند روزنامه مشغول به کار شد. هربرت سپس نویسندگی داستان را به شکلی جدیتر آغاز نمود و در این حوزه به موفقیتهای فراوانی رسید.
درباره کتاب تلماسه:
تلماسه نام اولین کتاب از یک سری هشتتایی رمان علمی-تخیلی اثر فرانک هربرت است در که سال ۱۹۶۵ میلادی منتشر شد. این سری بعدها توسط پسرش برایان هربرت و کوین جی. اندرسن ادامه یافت. بسیاری از هواداران علمی-تخیلی، این اثر را یکی از برترین داستانهای این ژانر برای تمام اعصار میدانند. از تلماسه اغلب به عنوان پرفروشترین اثر این ژانر، یاد شدهاست.
داستان تلماسه در آیندهای دور میگذرد و در جامعهای ملوکالطوایفی که با الهام از جوامع اعراب بدوی ساخته شدهاست. سه عامل اثرگذار در این جامعهٔ فراسیارهای عبارتاند از پادشاه امپراتور (صدام چهارم) و خاندانهای حکومتی، اتحادیهٔ فضایی (صاحب انحصار حمل و نقل فضایی) و گروه بنی جزریت.
پس از جهاد بزرگ باتلری، ساخت و ایجاد دستگاههای خودکار و رایانهها تابو شده، بنابراین جوامع انسانی مجبور به افزایش تواناییهای جسمی و ذهنی انسانها با استفاده از پرورش نژاد و نیروهای مرموز مادهای به نام اسپایس ملانژ یا ادویه شدهاند. ملانژ مادهای است که قادر است نیروهای ذهنی آدمی را تا حد بسیار زیادی افزایش دهد، حتی در مواردی میتواند باعث ایجاد پیش آگاهی از وقایع آینده و طی الارض شود. ملانژ تنها در سیارهٔ بیابانی و بسیار خشک آراکیس (اقتباس از نام عراق) یافت میشود.
خشکی آراکیس به حدی است که مردم آن (فرمنها – Fremen) برای از دست نرفتن رطوبت بدن مجبورند از جامههای مخصوصی استفاده کنند و آب در آنجا ارزشمندترین چیز است. ملانژ را ماسه کرمهای آراکیس میسازند و استخراجکنندگان ادویه افزون بر جنگ دایمی با آب و هوای وحشتناک این سیاره، مجبورند گاهوبیگاه با آنها هم سر و کله بزنند. ماسه کرمهایی که قطر آنها گاهی به ۲۰ متر هم میرسد. «آب حیات» نیز از همین موجودات استخراج میشود.
ماجرای اصلی رمان، نبرد بین سه خاندان بزرگ آتریدیز، هارکونن و کورینو (خاندان صاحب مقام امپراتوری) بر سر تصاحب این سیاره و زندگینامهٔ قهرمان افسانهای فرمنها پل مودیب است. خاندان امپراتوری، تسلط خود را با کمک نیروی نظامی هولناکی به نام ساردوکار بر عالم مسکون حفظ میکند. ساردوکارها از کودکی آموزش میبینند که بیرحم باشند و در نبرد از هیچ عملی فروگذار نکنند.
گروه بنی جزریت هم از سوی دیگر، برنامهای دیگر برای خود تدارک دارند. آنها نسلهاست که اذهان مردم را با اعتقاداتی مذهبی اسیر کردهاند و برنامهای دقیق و حساب شده برای کنترل نژادی نسل انسانها دارند. هدف آنها تولد کویساتزهادراچ منجی مانندی است که بر عالم حکومت کند.
قسمتی از کتاب تلماسه:
یک هفته پیش از مهاجرت خاندان آتریدیز به آراکیس، در میان دوندگیهای لحظهی آخر که دیگر داشت به جنونی افسارگسیخته و تحمل ناپذیر بدل میشد، عجوزهای به دیدار مادرِ پُل آمد.
کاخ کالادان شب نسبتاً گرمی را میگذراند و مانند تمام اوقات پیش از بارندگی، روی تخته سنگهای برهم چیدهی کهنسالی که برای بیست وشش نسل از خاندان آتریدیز حکم خانه را داشتند، نم سردی نشسته بود.
عجوزه از درِ جانبی وارد عمارت شد و با عبور از راهرویی طاقدار به اتاق پل رسید. در آن جا لحظهای درنگ کرد و به داخل سرک کشید تا نگاهی به پل بیندازد که در تختخوابش آرمیده بود.
پسرک که حالا بیدار شده بود، در کورسوی چراغ معلقی که نزدیک به زمین شناور بود، پیکر تنومند زنی را میدید که در درگاه اتاقش، یک قدم جلوتر از مادرش ایستاده بود. چهرهی سایهوش پیرزن به جادوگران میمانست: موهای درهم تنیدهاش به تارعنکبوت ماننده بود و چشمانش، در تاریکی باشلقی که بر سر کشیده بود، به دو تکه جواهر براق.
پیرزن گفت: « سنش کمتر از چیزی که هست به نظر میآید، نه جسیکا؟ » صدایش تودماغی بود و مانند بالیستِ کوک نشده وزوز میکرد.
مادرِ پل با صدایی ملایم و بم پاسخ داد : « در خاندان آتریدیز رشد دیررس معمول است، حضرت والا.»
پیرزن وزوزکنان گفت: « بله شنیده ام، شنیده ام. با این حال… جداً پانزده سالش شده؟»
«بله، حضرت والا.»
پیرزن گفت: «بیدار است. دارد به حرفهایمان گوش میدهد.» نیشخندی زد و ادامه داد: «شیطانک مکار! البته بد نیست… کمی مکر و حیله برای اشراف زادگان واجب است… و اگر او واقعاً کویساتز هدراخ باشد… خوب…»
پل چشمانش را در پناه سایههای تختخواب به اندازهی دو شیار باریک باز کرد و به نظرش آمد که چشمان بیضی شکل براق و پرنده سانِ پیرزن نیز در پاسخْ بازتر و درخشان تر شد.
پیرزن گفت: «حسابی استراحت کن شیطانک! فردا به تمام توان و استعدادهایت برای روبهرو شدن با قومْ جبّارِ من نیاز خواهی داشت.» و بعد، همراه مادر پل از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.
پل همچنان بیدار بود. با خود گفت: قوم جبار دیگر چیست؟
آن پیرزن عجیبترین چیزی بود که در اوضاع واحوال آشفتهی اخیر دیده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.