به من بگو هیچکس
«یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند»
با چشمان قی کرده و وقزدهاش را با نگاه مچگیر همیشگیاش به من دوخت و چون افعی حریص در طلب طعمه دندانگیر، نوک زبان را به لبانش کشید:
– خبرداری آبجيت وقت و بیوقت کجا میره ددر دور؟ ملتفتی چه پاره سنگی تو کفش این کفتر دو بومهاس یا ول معطلی و سرت رو تا خرتناق کردی زیر برف؟!
با عجله و بیتوجه به گرههای کوری که بندنیکهای دراز کتانیام را در هم تنیده بود نوک کفشم را پشت پاشنهام گذاشتم و برای فرار از آن بازجوی مخوفی که دست مأموران اس اس نازی را از پشت قپانی بسته بود، به سرعت از پایم درشان آوردم، تا فرصت هرگونه اظهار نظر دیگر را از او بگیرم.
فاصله خودم تا در ورودی را در یک چشم به هم زدن وجب زدم و متوسل شدم به اقبال و شانسم که مگر آنها از این مهلکه به درم ببرند، ولی در آخرین لحظه شانس و اقبالم از ترس این ورورہ جادو دمشان را روی کولشان گذاشتند و جا زدند! قبل از جست زدن داخل خانه، عجوزه خانم فکرم را خواند و زودتر از من مقصد را نشانه گرفته، دستش را به حفاظ آهنی در تکیه داد و راه شیرجه زدنم را به کلی مسدود کرد؛ خدایی بود که در آخرین لحظات توانستم خودم را کنترل کنم وگرنه جفتمان پخش زمین شده بودیم!
– درد آبجیت چیه ها؟ خواینکه این قدر آتیشش تنده و نمیتونه خودشو نگه داره رو چرا شوهر نمیدی بره پی کارش؟ بچه خواهرم هست یه پسر کاری باری و با غیرت که سرش تو لاک خودشه، میخوای برای خواهرت بذارمش تو آب نمک خیس بخوره؟! هرچند که پارچه شل با آهار، سفت نمیشه ولی خب کافیه لب تر کنی خودم براش لقمهاش میگیرم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.