امپایر استیت مجموعه امپایر استیت جلد اول
جروم پدال گاز را فشار داد و با سرعت به سمت چپ پیچید. رکس روی صندلی نیمکتی لغزید، ولی به سرعت آن بند چرمی را که از بالای در آویزان بود گرفت، تا در آغوش راننده نیفتد. جروم سوت زد. فرمان را به قدری محکم گرفته بود که بندبند انگشتانش سفید شده بودند. رکس از روی شانهاش نگاهی به عقب انداخت. امیدوار بود جروم بداند کجا میرود. وقتی جروم برای فرار از ترافیک مقابلشان، دوتا از چرخهای ماشین را روی جدول کنار خیابان راند، رکس با برخورد سرش به سقف، چهره در هم کشید. «محض رضای خدا!» پارچهی نازک نمدی کلاهش نتوانسته بود محافظت چندانی از سرش بکند. جروم بدون اینکه نگاهش را از جاده بگیرد، گفت: «بعدا فرصت نق زدن داری رئیس. سرت رو بگیر پایین و تحمل کن.» رکس اخمی کرد و روی صندلی چمباتمه زد. در حالی که با هر دو دست لبهی بالای صندلی را میگرفت، برگشت تا مراقب پشت سرشان باشد. همین طور که جروم، به سریع ترین شکلی که جرئتش را داشت، در خیابانهای خیس راه باز میکرد، روی صندلی عقب، دو جعبه بطری سبزرنگ، درست پیش روی رکس، تق تق صدا میکردند. رکس چشمهایش را ریز کرد، تلاش کرد از میان باران ناچیز روی شیشهی بسیار کوچک عقب ماشین، چیزی ببیند. اما به نظر میرسید قطرههای باران، تمام نور شهر را به درون کشیده و آن را شکسته و به شکل هزاران نقطهی درخشان و رنگارنگ در آورده…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.