ابریشم نخکش
زودتر از بابا و افسانه به خانه برگشتم، مراسم حنابندان ساده و جمع و جوری برای فرزانه گرفته شده بود که زمان برگزاریاش بیش از حد توان من بود. ماشین را جلوی در پارکینگ متوقف کردم. ریموت را زدم و به در پارکینگ که به آهستگی باز میشد خیره شدم. ضربهای به شیشه ماشین زده شد، آن قدر در فکر و خیال خودم بودم که شوکه شدم. با دیدن مردی که دور دهان خود شال گردن پیچیده بود و کلاه پشمی بزرگ بر سر داشت جیغ کوتاهی کشیدم و دستانم را از ترس روی دهانم نگه داشتم. به سمت شیشه ماشین خم شد و با انگشت اشارهاش ضربهای دیگر زد.
چشمهایش مثل دو خط موازی روی هم کش آمدند، یعنی میخندید؟
با ترس کمی شیشه را پایین دادم و به امید اینکه گدا باشد، دو هزار تومنی که روی داشبور ماشین بود به سمت شیشه بردم.
– بیا آقا، بیشتر همرام نیست.
حالا دیگر چشمهایش مثل دو خط موازی نبودند و به دایرهای بزرگ تبدیل شده بودند. دستش را به سمت شال گردن برد و آن را پایین کشید. پیش از اینکه در ذهنم دنبال این خندهها باشم گفت:
– به من میاد گدا باشم؟
شیشه را بیشتر پایین دادم و سرم را بیرون بردم. صاحب آن خندهها را میشناختم!
– احمد تویی؟! با لبخند پلکهایش را باز و بسته کرد و حرفم را اصلاح کرد. – احمدرضا!
ادای مادرش افسانه را در میآورد، هربار که به جای تلفظ اسم کامل احمدرضا او را احمد صدا میزدم عصبانی میشد..
– تو چرا بیخبر میای و بیخبر میری؟ چمدانش را روی صندلی عقب گذاشت و سوار شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.