داستان کانادایی

بعضي‌ها با تاريکي مي‌جنگند، ديگران به آن تبديل مي‌شوند... اسم من جما بلکبورن است و يک سلير هستم. پس از اين‌که براي پس فرستادن لوسيفر به جهنم، مجبور به تماشاي آخرين نفس‌هاي دوست‌پسرم شدم، براي تحمل فقداني که متحمل شده بودم فقط يک کار از دستم برمي‌آمد. بايد تا جايي که مي‌توانستم از هالوهيل دور مي‌شدم. مشخص شد به دل...

خوانندهٔ من، قرار است مدتی با هم وقت بگذرانیم. شاید نوشته‌های مرا همچو صندوقچهٔ شکننده‌ای ببینی که باید با احتیاط کامل گشوده شود. شاید آن‌ها را پاره کنی، یا بسوزانی: معمولاً همین بلاها سر نوشته‌ها می‌آید. اسلحه‌ای مرگبار در دست داری که با رازهای سه زن گیلیاد مسلح شده است. آن‌ها جانشان را برایت به‌خطر انداخته‌اند. برای تمام ما. پیش...

جهنم خاليست. شيطان همين‌جاست. هيچ جاده‌اي طولاني‌تر و پر پيچ و خم‌تر از آن جاده‌اي نيست که تو را به آخر خط مي‌رساند. هر پيچي قصد امتحان کردنت را دارد، هر تقاطعي مي‌خواهد تو را به آن‌جايي برساند که عشق و فداکاري با هم تلاقي پيدا مي‌کنند. به همان وادي که روشنايي خورشيد کاملاً به آن نمي‌رسد. حالا مي‌دانم که...

رابین شارما نویسنده و سخنران انگیزشی اهل کانادا است که کتاب‌هایش به بیش از ۷۰ زبان ترجمه شده‌اند در پانزدهمین سالگرد انتشار کتاب مشهورش «راهبی که فِراری‌اش را فروخت» حکایتی قدرتمند و زیبا را به رشتهٔ تحریر درآورده که سالیان سال میان خوانندگان آثارش طنین‌انداز می‌شود. «نامه‌های محرمانهٔ راهبی که فِراری‌اش را فروخت» اثر غافلگیرکنندهٔ دیگری است که لذت دوستداران...