گوهر نیمهشب مجموعه دربار درخشان جلد دوم
درباره نویسنده ریچل مید:
ریشل مید (Richelle Mead) نویسنده کتاب دربار درخشان، زادهی 12 نوامبر 1976، رماننویس آمریکایی است. مید در بوستون به دنیا آمد و اکنون در نزدیکی سیاتل زندگی میکند. او سه مدرک تحصیلی مختلف دارد: کارشناسی مطالعات عمومی از دانشگاه میشیگان، کارشناسی ارشد مطالعهی تطبیقی ادیان از دانشگاه میشیگان غربی و کارشناسی ارشد تدریس از دانشگاه واشنگتن. او همزمان با تدریس، اوقات فراغت خود را به نوشتن اختصاص میداد تا این که اولین رمان خود را به طور رسمی به انتشار رساند. ریچل مید سپس کار تدریس را رها کرد تا به نویسندهای تمام وقت تبدیل شود.
درباره کتاب گوهر نیمهشب:
گوهر نیمه شب همان ماجراهای کتاب دربار درخشان را این بار به روایت میرا، بازگو می کند و در این بین تعدادی از رازهای کتاب اول آشکار می شود، میرا به خاطر جنگ از کشورش مهاجرت کرده و وارد سرزمینی دیگر شده است که در آنجا رفتار شایستهای با او ندارند. تقدیر باری دیگر فرصت فراری در اختیار او قرار داده است تا زندگیاش را از اینرو به آنرو کند و میرا با ملحق شدن به دربار درخشان از این فرصت استفاده میکند.دربار درخشان دنیایی سرشار از تجملات، فریبندگی و رفاه در اختیار دختران برگزیده میگذارد که حتی در خواب هم نمیدیدند.
اما چنین شرایطی برای میرا به معنای اذیت و آزار بیشتری از سوی دخترهای دیگرِ دربار درخشان، خواستگاران و حتی مردانی است که او باید زندگیاش را در اختیارشان بگذارد. میرا روزها سرگرم فعالیتهایی از قبیل یادگیری آداب معاشرت و رسومی است که به گمنامیاش کمک میکند. در این حین حتی دوستانی برای خودش پیدا میکند: ادلاید، دختری سرزباندار که قبلاً خدمتکار یک بانو بوده و تمسین، دختری بلندپرواز که قبلاً به کار رختشویی مشغول بوده. اما میرا رازهایی دارد، در قاره جدید به جستجوی برادرش آمده، شبها دست به کارهای کاملاً متفاوتی میزند او همزمان جاسوس پادشاه و پنهان از همکارانش، دزد دریایی است و اینها کافی نیست که خود را گرفتار عشقی عجیب و پیچیده می بیند.
قسمتی از کتاب گوهر نیمهشب:
«تو! دختر! یه قدم دیگه برداری سوراخت می کنم!»
سر جایم خشکم زد، در نیمهی راه پلههای سنگی عظیمی بودم که به کلیسای جامع کایریل منتهی میشدند.
صدای گرمپ گرمپ چکمههایی از پشت سرم به گوش رسید و لحظهای بعد نگهبانی جوان دوید تا راهم را سد کند. تقریبا سی سانتی متر از من بلندتر بود، موهایش مثل بسیاری از نگهبانان دیگر تا نزدیک به پوست سرش تراشیده شده بود. با این حال کاری که بسیاری از نگهبانان دیگر نمیکردند، این بود که به خنجر با چنین اعتماد به نفسی دست نمیبردند. اغلب با چماقهایی سنگین آرامش شهر را حفظ میکردند.
با آرامش توی چشمانش نگاه کردم. «معذرت میخوام آقا، اما دارم میرم دعا کنم.»
«از این شروورها تحویلم نده.» اخم کرد. «همه میدونن شما سیمزها کافرهای آلانزانی هستین و من هم میدونم تو کی هستی. تو و برادر قاتلت رو یادمه.»
برقی از خشم درونم شعلهور شد اما آن را پنهان کردم. برای نادیده گرفتن اظهارنظرهایی از این قبیل، تجربه و تمرین بسیار داشتم. «در واقع میخواستم برای روحش دعا کنم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.