کلهپوک
درباره نویسنده ماری-سابین روژه:
ماری-سابین روژه نویسنده کتاب کلهپوک، (متولد 19 سپتامبر 1957، بوردو) نویسنده فرانسوی است. ماری-سابین روژه که برای اولین بار در سال 1989 در ادبیات جوانان معرفی شد، از آنجا که در ثبتهای بسیار متنوع، کتابهای تصویری و کتابهای داستان برای کودکان، رمانها برای بزرگسالان و نوجوانان، داستان کوتاه برای بزرگسالان و اخیراً همکاری، با سناریوهایی برای سینما، با ژان بکر نوشتن را متوقف نکرده است. طی چند سال گذشته، او عمدتا خوانندگان بزرگسال را هدف قرار داده است، در حالی که همچنان به نوشتن کتابهای تصویری برای خوانندگان بسیار جوان ادامه میدهد.
درباره کتاب کلهپوک:
ماری روژه در رمان «کلهپوک»، موفق میشود فضاهای کمیک درخشانی خلق کند. فضاهایی مبتنی بر دوستیهایی غیر معمول و گفتوگوهایی که در نگاه اول ظاهراً مسیر مشخصی را دنبال نمیکنند؛ اما در خدمت فضای کلی اثرند. ژرمان شخصیت اصلی این رمان، که حالا ۴۵ ساله است، در کودکی با یک شوک بزرگ روبهرو شده است: مادرش به او گفته که او کودکی ناخواسته بوده و به همین خاطر عشق مادرانهی زیادی به او ابراز نمیکند. ژرمان حالا به میانسالی رسیده است، اما در واقع درونش هنوز کودکی است با قلبی مهربان. توصیفات ادبی روژه از موقعیتهایی که ژرمان با آنها روبهروست نیز خواندنی و دوستداشتنی است.
رمان کله پوک تاکنون به چندین زبان ترجمه شده، و در سالهای 2009 و2011 میلادی، در کشورهای آلمان و فرانسه، با موفقیت بسیاری روبه رو شده است. در سال 2010 نیز فیلمی با الهام از این رمان، به کارگردانی ژان بكر ساخته شده است.
قسمتی از کتاب کلهپوک:
خونهی مادرم سی متر با خونهی من فاصله داره. اون توی خونهی خودش زندگی میکنه و من توی باغم؛ یعنی درواقع توی کامیون سفری هستم. ولی وقتی بهش فکر میکنم میبینم که هیچ دو نفری به اندازهی ما از هم دور نیستن.
میتونستم واسهی خودم جای خوابی پیدا کنم، ولی به چه دردم میخورد؟ همین که یه جایی اندازهی تختم هست که توش استراحت کنم و کنارش هم غذا بپزم برام کافیه. همین جوریش هم زیادی جا میگیرم. از دهن بقیه شنیدم که فکر میکنن کامیون سفریم واسهی این هیکل خمیدهم خیلی کوچیکه. ولی از بچگی به در و دیوار میخوردم و نسبت به سنم هیکل بزرگی داشتم. به نظر اَنِت خیلی خوشتیپم. آخه کی باور میکنه زنها عاشق بشن؟ میشناسیدشون که: همهش فکر میکنن شما خوشتیپترین و قویترین مرد دنیا هستین. مثل این که مادرها هم اینجوریان. البته اونهایی که غریزهی مادری دارن این جوریان.
من به خاطر گلخونهی پر از سبزیم اینجا موندگار شدهم. خودم دستتنها کاشتمشون. با بیل خاک رو زیر و رو کردم. تنبلها از پسش برنمیآن، باور کنین. حصار، در، اتاق ابزار و خود گلخونه رو ساختم. بچهی خودمه. شاید گفتنش احمقانه باشه، ولی برام مهم نیست. اون بدون من به دنیا نمیاومد. یه کم از هر چیزی رو توش میکارم. مثل هویج، شلغم، چغندر، سیبزمینی و ترهفرنگی. چند جور کاهو هم دارم: کاهو چینی، کاهو کلهگرد، کاهوپیچ و یهکم کاهو برگ. گوجه هم دارم، گوجهی گوشتی، گیلاسی و آلبالویی. بتگی به فصلش و هوس خودم داره. گلها رو هم برای خوشگلی میکارم. وقتی این گلخونه رو درست کردم، جوون بودم. دوازده سیزده سالم بود، درست یادم نیست.
مادرم سرم جیغجیغ میکرد و میگفت: ببین، چمنهام رو مثل بازار شام کردی. چمنهام؟ بیخیال! باید میگفت زمین وامونده!
حالا دیگه هیچی نمیگه. فقط وقتی که پشت کردهم، میاد و یکی از سبزیها رو کش میره. اولش غر میزدم، ولی ته دلم برام مهم نیست. خیلی سبزی دارم. حتی بعضی وقتها توی بازار میفروشمشون. و تازه، بردن سبدش توی همین رفتوآمدها هم برای مادرم یه جور ورزشه. باید ورزش کنه، مثل یه فُک نفس نفس میزنه. آخرش ناراحتی قلبی یا درد سینه پدرش رو در میآره؛ یا هر دو تاشون، هم زمان. عقلش هم از سرش پریده. عقل نداشتن آم رو نمیکشه. چون وقتی عقل تو کله نباشه هم آدم زنده میمونه. بقیهش هم مهم نیست.
روزی که به مادرم گفتم میخوام برم ته باغ بساط زندگیم رو توی کامیون سفری پهن کنم، یه جوری نگاهم کرد که انگار دیوونه شدم. بهم گفت:
-بهونهی دیگهای پیدا نکردی که همسایهها چشم دیدنمون رو نداشته باشن؟
بدون این که عصبانی بشم گفتم:
-من به همسایهها کاری ندارم! و اصلاً نمیفهمم واسهی چی باید ناراحت بشن! باغ خونهی خودمونه… روی کاناپه ولو شد. و همون جور که دستش روی قفسهی سینهش بود نفس عمیقی کشید.
-خدایا، آخه من چی کار کردهم که باید همچین پسری داشته باشم؟!
من گفتم:
-اوه خدای بزرگ، هیچ کاری نکردی!
-اَااه، برو پسر! ذلهم کردی! برو توی کامیونت، برو!
بدون اینکه جوابش رو بدم، پشت کردم و گذاشتم به حال خودش بمونه.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.