کشتن عمه خانم
درباره نویسنده آندری بورسا:
آندری بورسا نویسنده کتاب کشتن عمه خانم، زادهی 21 مارس 1932 و درگذشتهی 15 نوامبر 1957، شاعر و نویسندهای لهستانی بود. بورسا در رشتهی روزنامه نگاری تحصیل کرد و چند سال به عنوان خبرنگار، در یکی از روزنامههای متعلق به شهر زادگاهش فعالیت داشت. بورسا در بیست و پنج سالگی به علت حملهی قلبی (ناهنجاری مادرزادی آئورت) درگذشت. بورسا در این عمر کوتاه آثاری ناب در ادبیات لهستان قرن بیستم به جا گذاشت. او نوشتن را از سال ۱۹۵۴، یک سال پس از مرگ استالین، شروع کرد و تا سال ۱۹۵۷ اشعارش را در روزنامهها و نشریههای ادبی چاپ کرد.
در همان روزها بود که نخستین نسخه مجموعه اشعارش را به ناشر سپرد. بورسا نوامبر همان سال از دنیا رفت و بیش از صد قطعه شعر و چند نمایشنامه و اثر داستانی از جمله یک رمان در خانهاش به جا ماندند. نخستین مجموعه اشعارش که از سوی ناشران رد شده بود، یک سال پس از درگذشتش چاپ شدند. یازده سال بعد مجموعه کاملتری از آثارش ویرایش و چاپ شدند. رمان «کشتن عمه خانم» که تنها رمان بورسا به شمار میرود سالها در آرشیو آثار نویسنده خاک میخورد تا اینکه استانیسلاو استاونچ این رمان را جمعآوری و تدوین کرد.
درباره کتاب کشتن عمه خانم:
آمازون: اثری برانگیزاننده، جذاب و بدیع.
ورلد لیترچر: رمانی که به این زودی ها فراموش نمیشود.
«کشتن عمه خانم» همانطور که از عنوان داستان برمیآید- روایت کشته شدن عمهای به دست برادرزادهاش است. یوریک ۲۱ ساله از سر بیحوصلگی مرتکب این قتل میشود و روزهای پس از این واقعه را به نابود کردن جسد میگذراند. تلخی صحنهها، پیرنگ رئالیستی و توصیفات ناتورالیستی راوی این اثر را با داستانهای کافکا قابل مقایسه میکند. از طرفی حکایت این پسر جوان شباهتهایی با داستان مورسوی «بیگانه» و راسکولنیکف «جنایت و مکافات» دارد.
قسمتی از کتاب کشتن عمه خانم:
ساعت چهار بعد از ظهر بود که از خانه زدم بیرون. چند قدمی که رفتم ایستادم. نیاز به انگیزه داشتم. چیزی به ذهنم نرسید. مثل یک محکوم به رفتن ادامه دادم و مجبور شدم بپذیرم باید در شهر پرسه بزنم. هر روز کارم این شده بود که از خانه بزنم بیرون و ساعتها بیهدف و خسته در شهر ول بگردم. ولی همیشه اولِ کار به خودم اطمینان میدادم که این بار دیگر هدفی دارم. انجام کاری برای خانه یا دیدار با یک دوست. البته هرگز اینها هدفم نبود. اصلا نه کاری داشتم که انجام بدهم و نه کسی را میشناختم که به دیدنش بروم. با این حال همیشه با هدف انجام کاری از خانه خارج میشدم، هرچند خودم هم مطمئن بودم که هدفم پوچ است.
امروز برای اولین بار متوجه شدم که واقعآ هیچ هدفی ندارم. بیهیچ دلیلی از خانه خارج شدم. این پرسه زدنهای تنهایی و بیهدف برایم کشنده شده بود. این را میدانستم. تابستان، هنگامی که در جنگل، مراتع یا حاشیه سرسبز مزارع قدم میزدم، حداقل کارم توجیهی داشت. آنقدر هم خستهام نمیکرد. جذب مناظر اطرافم میشدم. بخشی از آن مناظر میشدم و مجبور نبودم فکر کنم. میتوانستم استراحت کنم. اما در زمستان، پرسه در شهر آرامشی با خود نداشت. آرام قدم میزدم و جلوی طاقیهای قدیمی و ویترین مغازهها میایستادم. ویترینها پر از کالاهای سلوفانپیچ بود اما تماشای آنها هم به من آرامش نمیداد. زیبایی معماری و چراغانیهای شهر را هم درک و هم تحسین میکردم، با این وجود احساس میکردم فکر کردن به آنها هم فایدهای ندارد. مثل بیماری در پی درمان، من هم در پی هدفی میگشتم. انگار وجودم مرا به اسارت گرفته بود. به شدت رنج میبردم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.