کسی برای دوشیزه بلندیش دسته گل ارکیده نفرستاد
درباره نویسنده جیمز هدلی چیس:
جیمز هدلی چیس، (24 دسامبر 1906 – 6 فوریه 1985)، نویسندهی انگلیسی بود. او با نام واقعی رنه لاج برابزان ریموند در لندن به دنیا آمد. پدرش دوست داشت که آیندهای علمی داشته باشد بنابراین جیمز را در مدرسه ی کینگ در روچستر ثبت نام کرد. چیس، خانه را در 18 سالگی ترک و در سال 1932 با سیلویا ری ازدواج کرد. او وارد کار فروش کتاب و آثار ادبی شد که مقدمهای بود بر ورودش به دنیای نویسندگی. چیس به عکاسی و گوش دادن به موسیقی کلاسیک نیز عشق میورزید. این نویسنده، کارنامهی بسیار پرباری دارد و بیش از 90 کتاب معمایی از او به جای مانده است. جیمز هدلی چیس به همراه همسرش به فرانسه و سپس به سوییس نقل مکان کردند و او، پس از گذران زمانی حدود 15 سال در این کشور، جان خود را از دست داد.
درباره کتاب کسی برای دوشیزه بلندیش دسته گل ارکیده نفرستاد:
هیچ ارکیدهای برای خانم بلندیش به دلیل ترسیم صریح جنسیت و خشونت بسیار مورد توجه قرار گرفت. این رمان از نظر انتقادی بسیار موفقیت آمیز بود و در 100 کتاب قرن لوموند قرار گرفت. در سال 1942، این رمان به یک نمایش صحنهای اقتباس شد که بیش از 200 نمایش را در تئاتر پرنس ولز در لندن اجرا کرد. رابرت نیوتن بازی کرد. در سال 1948 ، این فیلم در یک فیلم انگلیسی بدون ارکیده برای خانم بلندیش اقتباس شد و یک فضای معاصر در شهر نیویورک به آن داده شد. فیلم 1975 آمریکایی The Grissom Gang نیز براساس این رمان ساخته شد و زمینه وقایع را چندین سال به سال 1931 کانزاس سیتی منتقل کرد. در سال 1944، این اثر همچنین موضوع مقالهای از جورج اورول، رافلز و خانم بلندیش بود. و سوژه طنز ریموند کوئنو در کتاب “ما همیشه با زنان خیلی خوب رفتار میکنیم” بوده است. در سال 1962، این رمان به طور گسترده توسط نویسنده بازنویسی و تنظیم مجدد شد، زیرا او فکر میکرد دنیای 1939 برای نسل جدید خوانندگان بسیار دور است.
قسمتی از کتاب کسی برای دوشیزه بلندیش دسته گل ارکیده نفرستاد:
بیلی، نیمه هوشیار دورو بر میزهای رستوران اصلی گلدن اسلیپر راه م رفت. خوشحال بود که رستوران نیمه تاریک بود. با این که آنا پیراهناش را شسته بود و کت و شلوارش را هم تمیز کرده بود، میدانست که شکل و شمایلاش هنوز هم مثل ولگردهاست و نگران بود که مبادا کسی متوجهاش بشود و از رستوران بیروناش بیندازد.
رستوران پر از مشتری بود و شب پر رونقی را میگذراند. پیشخدمتها هم آنقدر سرشان شلوغ بود که توجهی به او نداشتند. در گوشه تاریکی که میتوانست نمای کلی سالن بزرگ را زیر نظر بگیرد، نشست و به دیوار تکیه داد.
هیاهوی بلند مشتریان که صدای گروه موسیقی رستوران را در خود محو میکرد، برایاش کر کننده بود. بیلی نگاهی به ساعتاش انداخت. ده دقیقه به ساعت دوازده مانده بود. با نگاهی تمام گوشه و کنار سالن را جستجو کرد. در جایگاه بالای در ورودی، سه یا چهار عکاس با دوربینهای فلاشدار خود منتظر ایستاده بودند. او تا بحال آن دختر را ندیده بود و چون میدانست که نمیتواند او را بشناسد، تمام وقت به عکاسها نگاه میکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.