مدرسه زیبایی کابل
ساعت هشت صبح است و سر و کلۀ مشتریها کمکم پیدا میشود. یکییکی وارد میشوند. اگر هر روز دیگری بود، من الآن در خواب ناز بودم، یا داشتم در دلم به خروس همسایه که باز هم سحر مرا بیدار کرده بود بد و بیراه میگفتم. شاید غرغرم از سر و صدای گاری سبزیفروشان دورهگرد بود که سۀ صبح بیدارم کرده بودند. اما امروز روز خواب نیست، روز نامزدی روشنه است و من از همین الآن حاضر و آماده سر کار هستم. تا همینجا چهار سیگار دود کردهام و دو فنجان بزرگ قهوه خوردهام. مسئول آشپزخانه هنوز نیامده و من ناچار خودم دستبهکار شدم. فکر نکنید کار سادهای بود، حتی هنوز آب جوش آوردن را یاد نگرفتهام. این کار در افغانستان به مهارت و اطلاعات بهروز نیاز دارد. هر وقت مجبور شوم خودم چیزی حاضر کنم، باید کنار همۀ شعلههای اجاق، کبریت روشن بگذارم و با حفظ فاصله، گردونهها را امتحان کنم. فاصله بگیرم تا وقتی یکی از آنها که با انفجار جریان گاز روشن میشود مرا نسوزاند. بعد کتری را روی شعله میگذارم و در دلم دعادعا میکنم که آن ظرف که آب را از آن برداشتهام حاوی آب آشامیدنی بوده باشد و اگر نبوده باکتریهای آن با جوشیدن از بین بروند.
اول از همه مادرشوهر میرسد. جلو میروم و به رسم خوشآمدگوییِ افغانها دست یکدیگر را میگیریم و سه بار گونههای هم را میبوسیم. روشنه پشت سر اوست: شبح کوچک آبیرنگی در حجاب سنتی افغانی. سرتاپایش پوشیده است. فقط جلوی چشمانش قسمتی توریدوزیشده دارد که اجازه میدهد دید محدودی به دنیای بیرون داشته باشد. اما توری روی دماغش جمع شده و دید او را بسته. این است که موقع ورود سکندری میخورد. میخندد. توی آن پارچۀ مواج گیر افتاده، با دستهایش بالبال میزند تا آنکه تعادلش را حفظ کند. خواهرشوهرها به کمکش میروند و او را به اتاق میآورند. اینجا روشنه حجابش را با یک حرکت درمیآورد و روی یکی از سشوارها آویزان میکند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.