زندگی دروغین آدمبزرگها
درباره نویسنده النا فرانته:
النا فرانته (Elena Ferrante) نویسنده کتاب زندگی دروغین آدمبزرگها، نام مستعار نویسندهای ایتالیایی است که ناشناس فعالیت میکند. فرانته با وجودی که به عنوان رماننویسی بینالمللی شناخته شده، توانسته هویت واقعی خود را از زمان انتشار نخستین رمانش در سال ۱۹۹۲ مخفی نگه دارد. او در ۲۸ سال فعالیت ادبی خود، جایزههای گوناگون و معتبر را از آن خود کرده، یا جزء منتخبان دریافت آنها قرار گرفته است.
باتوجه به تعدادی از نامههای او که جمعآوری و منتشر شده است، میتوان گفت که او در ناپل بزرگ شده و مدتها در خارج از ایتالیا زندگی کرده، در زمینه ادبیات کلاسیک تحصیل کرده و به مادر بودنش اشاره داشته است. آنگونه که او میگوید هم مینویسد و هم درس میخواند و البته ترجمه و تدریس هم میکند. فرانته در چند مصاحبهی غیر حضوریاش با روزنامهنگاران، معتقد است که آثار او به هیچ تصویری از او بر روی جلد یا تبلیغات گسترده برای فروش نیاز ندارند و این خود آثار هستند که باید در قلب خوانندگان جا پیدا کنند و در این راستا اعلام میکند که کارکرد اصلی آثار او این است که خواننده را در درک دلایلی که باعث میشود نویسنده ناشناس بماند، کمک کند.
درباره کتاب زندگی دروغین آدمبزرگها:
جُوانّا، شخصیت جوان این داستان، شانزده ساله است و از نقل ماجرای زندگی او جنبههای ارتباطی و عاطفی مختلفی پدیدار میشود: روابط با والدین، دوستی، نوجوانی، بلوغ، دشواری فهم بزرگسالان و سایر موارد.
عنوان این داستان، درواقع معرف موضوع و درونمایهی اصلی آن است: نبود شفافیت و صداقتی که گاه در رفتار بزرگسالان بهوضوح دیده میشود، دشواریهایی که بزرگسالان ممکن است در ایجاد و نگهداری انسجام میان اصول و قواعد زندگی داشته باشند، قواعدی که سعی دارند به فرزندان خود منتقل کنند و در این بین رفتارشان خواهناخواه الگوی فرزندان میشود. به عبارت دیگر، این داستان سعی دارد به ظرافت و حساسیت دختران در سنین نوجوانی و بلوغ و اهمیت رفتار والدین با آنها بپردازد.
نویسنده در این داستان، با زبانی صریح و طنزآمیز، خواننده را از صفحهای به صفحهی دیگر همراهی میکند و در همین راستا، سعی دارد شهر زیبای ناپل را نیز به خوانندگان معرفی کند. درواقع، یکی از شخصیتهای این داستان همان شهر ناپل است و خواننده به موازات داستان اصلی، با زیباییها و تناقضات این شهر خاطرهانگیز هم آشنا میشود.
قسمتی از کتاب زندگی دروغین آدمبزرگها:
«پدرم را خیلی دوست داشتم. همیشه مهربان بود. رفتارهای آقامنشانه و منسجمی داشت. هیکلش لاغر بود، آنقدر که لباسها یک شماره به تنش بزرگتر به چشم میآمدند، و این ویژگی در نظر من جلوهای بینظیر از وقار به او میداد. صورتش خطوط ظریفی داشت و هیچکدام از اجزای صورتش ــ چشمهای عمیق با مژههای بلندش، بینی خوشفرمش، لبهای برجستهاش ــ این هارمونی را خراب نمیکرد. در هر موقعیتی، هر خلقوخویی که خودش یا من داشتیم، با لحنی شاد با من حرف میزد و به اتاق کارش نمیرفت ــ همیشه در حال مطالعه بود ــ تا وقتی که لبخند به لبم نمیآورد. موهایم را خیلی دوست داشت. الان بهسختی میتوانم بگویم چه موقع شروع به تعریف از موهایم کرد؛ شاید وقتی دو یا سهساله بودم. مطمئناً طی ایام کودکی چنین گپهایی با هم میزدیم:
«چه موهای خوشگلی. چه جنسی دارن، چه برقی میزنن. بهم هدیهشون میدی؟»
«نه، مال خودم هستن.»
«کمی دستودلباز باش.»
«اگه بخوای میتونم بهت قرضشون بدم.»
«چه کار خوبی. دیگه بهت پسشون نمیدم.»
«تو خودت مو داری.»
«این موهام رو هم از تو گرفتم.»
«الکی! داری دروغ میگی.»
«ببین، موهات خیلی خوشگل بودن، ازت دزدیدمشون.»
من به موهایش نگاه میکردم، ولی از روی بازی. میدانستم که هرگز مویی از من ندزدیده و میخندیدیم، خیلی زیاد. با پدرم بیشتر به من خوش میگذشت تا با مادرم. همیشه یک چیزی از من را میخواست: گوشم، دماغم، چانهام… میگفت آنقدر خوشفرم هستند که نمیتواند بدون آنها زندگی کند. عاشق آن لحنش بودم. دائماً به من ثابت میکرد وجودم برایش حیاتی است.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.