در انتظار بوجانگلز
اولیویه بوردو در سال ۱۹۸۰ در شهر نانت فرانسه به دنیا آمد. او سومین فرزند دفترداری اهل همان شهر است. مشکل شنوایی و برخی مشکلات جسمی دیگر او مانع از ادامه تحصیلش شد و حتی نتوانست دیپلم بگیرد. در خانه پدری از تلویزیون و بازیهای کامپیوتری خبری نبود، درنتیجه او برای گریز از کسالت به مطالعه روی آورد. حوزه مطالعاتش بسیار گسترده و متنوع بود، از آثار کلاسیک گرفته تا آثار نویسندگان غیر فرانسوی و زندگینامه ورزشکاران مشهور. پس از ترک تحصیل، به کارهای کوچک روی آورد، از جمله کار در معاملات بانکی و گرفتن نمک از دریا. بوردو سرانجام تصمیم گرفت این کارها را رها کند و وقتش را به نگارش رمان اختصاص دهد. دو سال را صرف نوشتن رمانی پانصد صفحهای کرد که بسیار غمانگیز و یأسآور بود، اما هیچ ناشری حاضر به چاپ آن نشد. او با موافقت پدر و مادرش در خانهای که در اسپانیا داشتند ساکن شد و تصمیم گرفت رمان دیگری بنویسد، ولی کمحجم، با فضایی شاد و بازیگوشانه. رمان را در هفت هفته به پایان رساند و آن را برای ناشری فرستاد. اثر بلافاصله پذیرفته شد و با عنوان در انتظار بوجانگلز به چاپ رسید. خوانندگان و منتقدان استقبال بسیاری از این کتاب کردند تاجایی که به زبانهای متعدد ترجمه شد و جوایز متعددی را به خود اختصاص داد.
قسمتی از کتاب در انتظار بوجانگلز:
پاپا مرا زیاد به سینما میبرد. سینما تاریک بود و میتوانست بیآنکه او را ببینم اشک بریزد. با این همه، وقتی فیلم تمام میشد، چشمهای قرمزش را میدیدم. البته هیچ به روی خودم نمیآوردم. موقع اسبابکشی، دو بار اختیارش را از دست داد و در روز روشن زد زیر گریه. گریستن در روز روشن واقعاً فرق میکند، چون نشاندهنده میزان دیگری از اندوه است. بار اول با دیدن یک عکس زد زیر گریه، تنها عکسی که مامان یادش رفته بود آن را بسوزاند. عکس خیلی خوبی نبود و واقعاً نمیشد بگویی قشنگ است. نخاله آن را گرفته بود، از ما سه نفر، همراه با مادموازل، ایستاده روی تراس در اسپانیا. در این عکس، مامان خندهکنان روی نردهها خم شده و موهایش روی صورتش ریخته بود. پاپا انگشتش را به طرف عکاس دراز کرده بود؛ لابد میخواست بگوید عکس نگیرد. من هم با چشمهای بسته کنار مادموازل که پشت به من داشت ایستاده بودم و داشتم گونهام را میخاراندم. نخاله از عکاسی سر در نمیآورد، برای همین همهچیز محو از کار درآمده بود و حتی منظره پشت سرمان هم درست به چشم نمیآمد. عکسی معمولی بود، اما آخرین عکسمان به حساب میآمد، تنها عکسی که دود نشده بود. برای همین پاپا زد زیر گریه، آن هم در روز روشن؛ از روزهای خوبمان هیچ نمانده بود جز همین عکسِ بد. بار دوم در آسانسور گریه کرد، بعد از آنکه کلیدها را به مالکان جدید تحویل داد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.