خیانتکار
درباره نویسنده وی اس الکساندر:
وی اس الکساندر (V. S. Alexander) نویسنده کتاب خیانتکار، نویسنده تحسین شده دختران مجدلیه و The Taster است. یک دانشجوی سرسخت تاریخ با علاقه شدید به موسیقی و هنرهای تجسمی، برخی از تأثیرات نویسندگی او شامل شرلی جکسون، اسکار وایلد، دافنه دو موریه یا هر اثری از خواهران نفیس برونته است.
درباره کتاب خیانتکار:
پابلیشرز ویکلی: «داستان این کتاب با طراحی ماهرانه، به تصویر کشیدن شخصیتهای جسور و شجاع، طرفداران و علاقهمندان به روایتهای تاریخی را راضی میکند.»
در تابستان 1942، در حالیکه جنگ سراسر کشور اروپا را فرا گرفته بود، مجموعهای از اعلامیههای ناشناس در اطراف دانشگاه مونیخ دیده میشود؛ اعلامیههایی که مردم را دعوت میکنند تا در مقابل جنایتهای رژیم نازی بایستند. برگهها در همهجا پخش میشوند تا اینکه روزی زنی به اسم ناتالیا پتروویچ این اعلامیهها را میبیند؛ فردی که میداند گروهی مخفی به نام رز سفید که توسط خواهر و برادر هانس، سوفی شول و دوستانشان رهبری میشود این برگهها را تهیه و پخش کردهاند.
به عنوان یک پرستار داوطلب در جبهه روسیه، ناتالیا از نزدیک شاهد وحشت و اتفاقات دردناک جنگ بود. او با کمال میل وارد گروه رز سفید میشود؛ جایی که هر مکالمهی خاموش، هر عمل کوچک میتواند به معنای زندان یا مرگ به دست یک گشتاپوی خشمگین باشد. ناتالیا در کنار دوستان خود در مقابل همهچیز دلیرانه میایستد و بقیهی مردم را تشویق به مقاومت میکند. این زن با وجود آگاهی از تمام خطراتی که اطرافش وجود دارد، تمام توان خود را برای جنگیدن میگذارد و … .
به نظر شما چرا اعضای گروه رز سفید باید در حکومت رژیم دیکتاتوری هیتلر، اقدام به پخش اعلامیههای خیانتکارانه و فتنهانگیز کنند، آن هم وقتی که شانس موفقیت چندانی وجود ندارد؟ آیا به این امید دل بسته بودند که موفق میشوند و اعلامیههایشان مسیر آلمان نازی و جنگ را تغییر میدهد؟ آیا فهمیده بودند که از وقتی حرفهایشان را برنامهریزی کرده و مینوشتند، هر روز با چشماندازی از مرگ زندگی میکنند؟ اینها برخی از سؤالات جذابی هستند که با مطالعهی داستان این کتاب به پاسخ آنها خواهید رسید.
کتاب خیانتکار برگرفته از رمان رز سفید میباشد که حاوی نامهها، گزیدههای خاطرات، عکسهای هانس و سوفی، رونویسی از اعلامیهها و گزارشهای محاکمه و اعدام از افراد گروه است. کتاب رز سفید موضوع اثرات غیرداستانی، مطالعات دانشگاهی، نشریات، مقالات و سخنرانیهای بیشماری بوده و یک فیلم آلمانی تحسینبرانگیز از نگاه منتقدان به نام «سوفی شول: روزهای پایانی (2005)» بر اساس آن ساخته شده است.
قسمتی از کتاب خیانتکار:
اگر بر این باور بودم که زمین تخت است، جلگهها دیدگاه مرا در آنجا که زمین در خطی پیوسته تا افقی دور گسترش مییافت، تأیید میکردند. پیش روی مرا زمینی پهناور فراگرفته بود. ترکیبی بود از علفهای سبز که در امواج برآمده از باد، به همراه ساقههای گندم درو شده زمستان در نوسان بود، کشتزارهای دیگر تنها با پوسته خاکستری درختان کمیاب و اسکلتهای چوبی و مکعب شکل خانههای روستایی که در پیشروی ورماخت خراب نشده بودند، جدا شده بود. من در قطاری شلوغ بودم و جدا از نیروهای ارتشی، بهعنوان پرستار داوطلب صلیب سرخ آلمان به سمت جبهۀ روسیه میرفتم.
بعضی از کشتزارها سوخته بودند و تنها زمین سیاه باقیمانده بود، اما قطع بهیقین، یکی از کشاورزان رعیت که با چنگکی در دست ایستاده یا پشت یک گاری اسب کش نشسته بودند، میبایست زمین را زیر کشت برده و از آن نگهداری میکرد، تازه اگر این فقرا میتوانستند محصول دیگری از زمین بگیرند. برخی افراد خوششانس به طریقی زنده مانده بودند. شاید ورماخت کارگر میخواست که با کار برده گونه، به هر جان کندنی بود غلات را به المان منتقل کنند، یا شاید یک افسر «مهربان» نازی از کشتن آنها چشمپوشی کرده بود.
از زمانی که خانوادهام در مرحله یکم برنامه پنجساله در سال ۱۹۲۹ از لنینگراد فرار کرده بودند، این نخستین باری بود که پایم را در روسیه میگذاشتم. در آن زمان من هفت سال داشتم. پدرم دیده بود افرادی که سهمیه کار تعیین شده توسط جوزف استالین را انجام نمیدادند، ناپدید میشوند. آنها به هنگام شب ناپدید شده و دیگر هرگز دیده نمیشدند. معمولاً آنها را به اردوگاههای کار و به کام مرگ میفرستادند. پدرم برای ما آن قدری پول جور کرده بود تا بتوانیم به المان برویم. جایی که امیدوار بود در آنجا بتوانیم زندگی بهتری داشته باشیم. ازآنجاکه والدین مادرم المانی بودند، پیش از ظهور کامل ناسیونال سوسیالیسم به ما شهروندی دادند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.