خواب در باغ گیلاس
درباره نویسنده ازهر جرجیس:
ازهر جرجیس (Azhar Jerjis) نویسنده کتاب خواب در باغ گیلاس، نویسنده عراقی، و عضو انجمن بین المللی PEN برای نویسندگان است. وی در سال 1973 در بغداد متولد شد، hو در حال حاضر در نروژ زندگی میکند. او داستانها و مقالههای زیادی را در روزنامهها منتشر کرد و رمان “النوم فی حق الکزر” نامزد نهایی جایزه بینالمللی داستان عربی برای سال 2020 شد.
درباره کتاب خواب در باغ گیلاس:
تاریخ خاورمیانهی خون و مصیبت، نشانمان میدهد که عقلانیت، رادیکالترین رفتار انسانیست وگرنه هزاران سال کشتار و نسلکشی، راه انداختن جوی و رود خون، تجاوز و تعدی و حملههای انتحاری که کار هر روزهی عدهی زیادی در این جغرافیا بوده و هنوز هم هست! در میان این بلبشو و میل جنونآمیز به کشتن به نام خدا، انگار خرد ناب ادبیات نفس به نفس احساسات عمیق انسان هنرمندکه نگاه و منظرش به قلبیست که در سینه میتپد، تنها نجاتدهنده است؛ کتاب «خواب در باغ گیلاس» یکی از همان نمونههای حی و حاضریست که میتوان به آن رجوع کرد، برای فهم و شناخت هرآنچه در این خاورمیانه بر ما گذشته و میگذرد و آنچه میشد و میشود که به آن دست یازیم.
ازهر جرجیس عراقی در این رمان درخشان، از زیستن در سرزمینش تا رفتن به سویی دیگر و درنهایت سکنی در بیوطنی نوشته و در روایتی سرشار از خیال و سیالیت، ریشههای این حجم از نزاع بر سر قوم و نژاد و مذهب را هویدا کرده است. خواب در باغ گیلاس نه فقط داستان مهاجرت از شرق به غرب و روایت رویاهای ازدستشده و جنگ بر سر خداییست که کمی با خدای دیگری متفاوت است، بلکه نقب زدن به ریشههای فکری و روانی حاصل از فرهنگ، جغرافیا و تاریخ مردمان در این سو و آنسوی آبها هم هست که خواندن و مداقه در آن را، با اندوه تمام، جذابتر هم میکند.
قسمتی از کتاب خواب در باغ گیلاس:
مانند مجسمهای که ترکشی سرگردان به تنش نشسته، روی یک پا ایستاده بود. خطوط چهرهاش خیلی مشخص نبود چون کلاه حصیری تا روی چشمهایش پایین آمده بود. چانهاش را هم با پارچهای سفید پوشانده بود با چند لکه پریده رنگ خون. قدش بلند بود و ترکهای، با دماغی نوک عقابی و ریشی ژولیده که از پارچه بیرون زده بود. تلاش کردم به او نزدیک شوم، اما با شاخه آسی که به آن تکیه داده بود، اشاره کرد نزدیکش نشوم.
روبروی هم، دو طرف ریل متروک قطار، ایستاده بودیم که لابلای قطعات زنگ زدهاش علف روییده بود. در آسمان ابرهایی سنگین به هم نزدیک میشدند و میرسیدند تا چتری خاکستری، دلگیر و خفه کننده بالای سرمان باز کند. از کنارهها هم صدای کلاغی میآمد همراه با باد و خش خش درختانی که دور و بر ما نبودند. جز راه آهن متروک و دستههای مورچه که ذخیره زمستانیشان را میبردند و در سوراخهایی سیاه و عمیق در دل زمین فرو میرفتند، چیزی نبود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.