جبران میکنم
درباره نویسنده سوفی کینسلا:
سوفی کینسلا (Sophie Kinsella) نویسنده کتاب جبران میکنم، زادهی 12 دسامبر 1969، نویسندهای انگلیسی است. کینسلا در آکسفورد ابتدا به تحصیل در رشتهی موسیقی پرداخت اما یک سال بعد به تحصیل در رشتهی سیاست، فلسفه و اقتصاد روی آورد. او قبل از روی آوردن به نوشتن داستان، به عنوان روزنامه نگار حوزهی مالی کار میکرد. تا کنون بیش از 40 میلیون نسخه از کتابهای سوفی کینسلا در 60 کشور جهان به فروش رسیده و بسیاری این نویسندۀ بریتانیایی را از «ملکه»های داستاننویسی زنان میدانند. سبک رمانهای او شامل استفاده از پلاتهای جذاب و پرماجرا همراه با روایت شوخطبعانه است که خواننده را با خود همراه میکند و لحظات خوشی برای او میآفریند؛ همین است که آثار سوفی کینسلا از سال 2000 (که او نخستین رمانش را منتشر کرد) تا به امروز در فهرست پرفروشترین کتابهای دنیا قرار دارند.
درباره کتاب جبران میکنم:
پاپشوگر: «بهطرزی باورنکردنی لذتبخش.»
جنی کالگن: «یک جامْ لذتِ ناب!»
کِرکس ریویوز: «رمانی خواندنی دربارۀ خانواده، وفاداری و مسئولیتپذیری… داستانی جذاب با شخصیتهایی جالب که بارها خنده به لبتان میآورد.»
فیکسی، شخصیت اصلی داستان، دختری مهربان و سختکوش است که دوست دارد همه ایرادات کوچک را به اصطلاح «فیکس» کند و سعی دارد فروشگاه خانوادگیای که از پدر مرحومش به یادگار مانده را به بهترین شکل سرپا نگهدارد، اما خواهر و برادرش به اندازه او به این میراث باارزش اهمیت نمیدهند و حامی او نیستند. وقتی مادر خانواده هم تصمیم میگیرد به یک مسافرت طولانی برود، تمام مسئولیتهای خانه و فروشگاه به عهده فیکسی میافتد، و این از تحمل او خارج است.
نکته امیدوارکننده این است که مرد جذابی به اسم سباستین تصادفا وارد زندگی او شده و به فیکسی قول میدهد هروقت نیاز به کمک داشته باشد، حاضر است لطفی را که او قبلا در حقش کرده، جبران کند. خواننده از همان صفحات اول میخواهد بداند آیا فیکسی بالاخره موفق میشود خانوادهاش را قانع کند که بخشی از مسئولیتهای زندگی را به عهده بگیرند یا نه؟ سباستین کجا به کمک فیکسی میآید؟ و اگر بخواهیم صادق باشیم، خیلی دلمان میخواهد بدانیم که آیا جرقه کوچک جذابیتی که بینشان روشن شده به رابطه عاطفی منجر خواهد شد؟
سبک کمدیرمانتیک و روایت اولشخص داستانهای سوفیکینسلا باعث میشود مخاطب از روایت ساده و خودمانی داستان لذت ببرد.
قسمتی از کتاب جبران میکنم:
سرش رو بالا میآره و به جایی نگاه میکنه که دارم بهش اشاره میکنم و وقتی چشمش به قوطی نوشابه میافته، از جا میپره.
بلافاصله، میگه: “من نبودم ها! قطعاً کار من نبوده!” یهکمی مکث میکنه و بعد، میگه: “منظورم اینه که… اگه من هم بودم، اصلاً حواسم نبوده.”
مسئله اینه که گرگ وفاداری خاصی به فروشگاه داره و ساعتهای زیادی اینجا کار میکنه. بهخاطر همین، خیلی از این کارهاش رو میبخشم.
سریع میگم: “مهم نیست کار کی بوده. الان، بیا جمع و جورش کنیم.”
“باشه.” به نظر میرسه گرگ داره سعی میکنه حرفم رو هضم کنه. “ولی آخه مگه اون مهمونها قرار نیست الان برسن؟”
“چرا. بهخاطر همین، الان، باید سریع تمیزش کنیم. باید عجله کنیم.”
گرگ، دوباره، میگه: “باشه.” ولی اصلاً از جاش تکون نمیخوره. “درسته، متوجه شدم. جیک کجاست؟”
سؤال خیلی خوبیه. جیک بود که با اون فروشندههای روغنزیتون آشنا شد، اونم توی یه رستوران. خودش ملاقات امروز رو برنامهریزی کرد. ولی هنوز که خبری ازش نیست.
رابطهٔ پیچیدهٔ خانوادگی بهم اجازه نمیده اینها رو با صدای بلند بگم. وفاداری به خانواده یه بخش خیلی مهم از زندگی منه. شایدم مهمترین بخش زندگیام باشه. هر قدمی که توی زندگی میخوام بردارم صدای بابام رو توی گوشم میشنوم که هدایتم میکنه. قبل از اینکه از دنیا بره، همیشه، با لهجهٔ ایستاِندیاش میگفت: “خانواده مهمترین چیزه، فیکسی. تمام انگیزهمون خانوادهاس. خانواده همه چیزه.”
وفاداری به خانواده، یهجورهایی، دین و ایمون ما محسوب میشه.
گرگ زیرلب میگه: “جیک، همیشه، همین کار رو میکنه ها. هیچ وقت، نمیتونی مطمئن باشی که پیداش میشه یا نه. نمیتونی روش حساب کنی. امروز، دستتنها هم هستیم، چون مامانت نیومده.”
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.