آپارتمان خیابان املی
شنهای ساعت شنی، بیرحمانه به حباب پایین سرازیر میشوند. هیچ وقت زمان کافی نیست، نه وقتی که یک نفر بخشی از وجودت شده است. من و زنم خوش شانس بودیم که از جنگ جان سالم به در بردیم و من، روزی نیست که به چیزهایی که از دست دادیم فکر نکنم. میدانم که اگر بخواهم یک هفته، یک ماه، یا یک سال بیشتر با او باشم زیاده خواهی کردهام؛ آن هم در شرایطی که در طی این سالها زمان زیادی در اختیارمان بود. نیم قرن آخر زندگیمان موهبتی بوده که هرگز انتظارش را نداشتیم، شاید هم هیچ وقت لايقش نبودیم. با این وجود نمیتوانم به گذشته فکر نکنم. نمیتوانم دنیا را بدون او تصور کنم، چراکه درحقیقت زندگی من از روزی شروع شد که همدیگر را ملاقات کردیم. اما در شرایط فعلی توانش را ندارم که مانند سالهایی که در پاریس زندگی میکردیم از او مراقبت کنم، هرچند چه آن زمان و چه الآن همواره سعی کردم خودم را با این باور فریب دهم که کم و بیش از عهدهاش برآمدم. آهسته از جایم بلند میشوم. مراقبم که آرامشش را برهم نزنم. اگر بیدار شود درد دوباره به سراغش میآید…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.